1. دلم گرفته است. هوا سردتر شده و بهار به آرامی میگذرد. از اینکه خواندم امروز موسویان آزاد شد ناراحت شدم. نه اینکه از آزادی انسانی ناراحت باشم. از اینکه سفیر ده سالهی ایران در زمان دادگاه میکونوس در آلمان و منعقدکنندهی قرارداد امنیتی بین ایران و آلمان با پارتیبازیهای بالاییها آزاد شد اما خیلیها هنوز دربندند. معلمها، دانشجوها، احمد باطبی، و زینب پیغمبرزاده. و کسانی که پارتی ندارند. کسانیکه سفیر امنیتی نبودهاند. آدمهای ساده. معلمهای سختگیر و مهربان. با عینکهای قدیمی و کیفهای رنگ و رو رفته. گوشهی سلولهای تاریک نشستهاند و بهار را از پشت پنجره باور میکنند.
2. درختهای اقاقیا گل دادند و گلهایشان پرپر شد. امسال درگیر کارهایم بودم. نشد مثل هر سال کنار پنجره بنشینم و بوی اقاقیاها را به سینه بکشم. چای پررنگ برای خودم بریزم و در ذهنم جملههای ساده و بیمعنی بنویسم. باید تا سال دیگر صبر کنم. هیچ وقت انسان صبوری نبودم.
3. دوست ندارم سرزمین رویایی، سرزمین غمها و شکوهها باشد. اما هر کار میکنم نمیشود. این روزها هر چه در کوچه و خیابان میبینم برایتان مینویسم. همه چیز سیاه است. و اگر خیلی لطف کنند خاکستری است. خیابانها دیگر از حضور جوانهایی که متر میکردند پیادهروها را خالیتر است. دلم برایشان تنگ است. از خودم میپرسم اگر اینجاها راه نمیروند و چشمچرانی نمیکنند پس کجا هستند؟ یعنی الان چکار میکنند؟
4. رفتم یک کنسرت کوچک دانشجویی. در آمفی تاتری که احداثاش به پهلوی دوم میرسید. به دوستانم مثل پیرمردهای سلطنتطلب میگویم خدا بیامرزدش. این دزدها که فقط مسجد ساختند و پول ریختند در حلق حزبالله. آمفیتاتر و سینما به چه کارشان میآید. مگر میفهمند هنر یعنی چه؟ اگر میفهمیدند، اگر هنری داشتند که دیگر حوزه نمیرفتند. اینها باید منبر درست کنند و مسجد که فقط سرویسهای بهداشتیاش بدرد بخور است. و هر وقت آشنایی فوت کرد بروی و همراه با بوی جورابهای سیاه و سوراخ، خرمایی به دهان تلخات بگذاری.
5. نمایشگاه کتاب نرفتم. و خوشحالم. فکر نکنم نمایشگاهی که در مصلا باشد دیدنی باشد. آنطور که دوستانم میگویند بیشتر به جهنم کتاب شبیه است. وقتی دنبال لغات اروتیک در دیکشنریها بگردند و شعرهای فروغ را جمع کنند دیگر مضحکتر. خیلی از ناشران تحریم کردند و نرفتند. نمیدانم خبرگزاری میراث فرهنگی اجازه داشت خبر تحریم را کار کند یا نه؟ به هر حال عدهای از ناشران با تحریم نمایشگاه در محل نمایشگاههای خود در سطح شهر کتابها را با تخفیف ارایه میدهند.
6. دایرهی فیلترینگ روز به روز تنگتر میشود. آرام آرام بیخ گلویمان را میگیرند و فشار میدهند. و ما فقط لبخند تلخی به لب داریم. گوشزد و بلوط و ویولت و بایرامعلی آخرین قربانیان هستند. دلم میخواهد به عمو فیلترچی فحش بدهم. فحش آبدار. دلم میخواهد گلوی عموفیلترچی را فشار دهم. آنقدر فشار دهم تا زبانش را در بیاورد و در حالیکه خرخر میکند بگوید غلط کردم.
7. هرچند تیزی تیغ فیلترینگ را احساس میکنم اما خودسانسوری نخواهم کرد. به عمو فیلترچی میخندم و در حالیکه دارد گلویم را فشار میدهد با زانویم محکم یک ضربهی جانانه وسط پاهایش میزنم !
8. مریم عزیز، به امید روزهای آبی و خندههای از ته دل. گرچه پدربزرگ روی ابرهاست و جایش خالی، این تنها، دل لعنتی است که برایش تنگ میشود و میخواهد صدای پاهایش دوباره در دالان بپیچد.