به خاطر همه شبهایی که تا صبح خندیدیم. به خاطر همه پیالههایی که به سلامتی هم پر و خالی کردیم این سالها. به خاطر همه سفرهایی که رفتیم و خاطرههایی که از جادههای بیانتها داریم. به خاطر همه شبهایی که دلمان میگرفت و با هم بیرون میزدیم از شهر. به خاطر همه رامیها و بیست و یکهایی که بازی میکردیم و از خنده دلدرد میشدیم. به خاطر همه لحظههای شیرین و تلخی که با هم بودیم. همه وقتهایی که خندیدیم و همه وقتهایی که بغض کردیم. به خاطر جشن عروسیتان که از صبح تا شب کنارتان بودم. گریهی امروز من برای اینها بود، نه برای دوری راه و غربت شما. قرار گذاشته بودیم در فردوگاه گریه نکنیم. اما وقتی دوستم و همسرش را برای آخرین بار در آغوش گرفتم شانههای هر دومان لرزید.