آخر به من دستور داده شده بود. ما که بهتان گفتیم متفرق شوید. خودتان حرف آدم سرتان نمیشود. به ما دستور داده شده بود که بر پایتان بوسه بزنیم. بوسهی ما درد داشت؟ من هم باید گوش به فرمان ریسام باشم. حتمن فکر کردی چون سن پدرم را داری، از موهای سفیدت خجالت میکشم ها؟ نه بابا. تو این مملکت که برای کسی آبرو و بزرگی و کوچکی نمانده. اینجور چیزها متعلق به پدران ما بود. آنزمان موی سفید ارزشی داشت. روز شما بود که بود. قدردانی ما از شما یک دستور بود. یک دستور از بالا. چرا نمیفهمی؟ اما من برای این با تمام قدرت باتوم را پایین آوردم که بدانی من هم درد دارم. ما را هم با همین باتوم ها در پادگان آدم کردهاند و صبحهای زود کلاغپر بردهاند. خواستم تمام عقدهام را سر تویی که نمیشناسمت خالی کنم. پشیمان نیستم. زندگی است دیگر. باید بگذرد. برای من و تو اینطوری.
عکس: مریم مجد