در تاکسی نشسته بودم و رادیو اخبار ساعت 11 شب را پخش می کرد. بعد از تمام شدن خبرها ترانه ی یک شب مهتاب را با صدای فرهاد به دنبال اخبارش پخش کرد. در دلم فحشی نثار صدا و سیما کردم. صفهای دو کیلومتری برای آخرین شب بنزین هشتاد تومانی را نگاه میکردم. راننده که مردی بود شبیه معلمهای قدیمی و سخت گیر دبیرستان با موهایی که از یک طرف سرش به سمت دیگر شانه شده بود تا قسمت های کم موترش دیده نشود، آهی کشید و گفت: قبلنا یک شیفت کار میکردیم یازده نفر سر سفره سیر بلند میشدن، حالا سه شیف کار میکنیم سه نفر هم سیر نمیشن. لعنت به این حرومزادهها.
نگاهش کردم و گفتم: کار از لعنت گذشته است. باید فکری دیگر کرد. این سرزمین شاید طلسم شده، شاید جادو شده، شاید چشمش زدهاند که هیچگاه رنگ آبادی و آرامش را بر خود نبیند و ندید. خیلی وقت است که کار از لعنت گذشته.