پنجره را باز کردم، باد بوی باران را به اتاق آورد. صدای حرکت درشکه را که شنیدم امتداد جاده را نگاه کردم. زنی بود سیاهپوش. تنها. خون از صورتش جاری بود. اسب را با فریاد بلند هی میکرد و اشک میریخت. هقهقاش با صدای حرکت درشکه در هم میآمیخت. باد آن را به هر سو میبرد و با بوی باران به اتاق من میرساند.
پشت میز نشستم، کاغذ را بر ماشین تایپ گذاشتم. با هر کلمهای که با ضربهی هر حرف سربی بر کاغذ حک میشد جوهر قرمز به اطراف کاغذ پاشیده میشد. با خودم گفتم: کور باشم بهتر از آنست که زن را ببینم و فریادش را جایی ننویسم. دلم برایش تنگ شد. نوشتن را رها کردم و پشت پنجره رفتم. دیگر نه بوی باران بود و نه جادهای. آفتاب داغ نیمروزی بیابان را تف زده کرده بود. آنسوتر درخت خشکیدهای بود که چند کفتار بر شاخههایش نشسته بودند و در دل آواز مرگ میخواندند.
به زنان ایرانی خون بر دیده و جگر [+]