Send   Print

نه اینکه دلتنگت نباشم، نه! امروز به فاصله‌مان فکر می‌کردم. که از اینجاست تا آخر ابرها. همانجا که کوه‌ها پشت افق پنهان می‌شوند. حالا تو آنجا و من اینجا، چه فرق دارد. دل‌هایمان که کنار هم است. داشتم به عکس‌ات نگاه می‌کردم. به خنده‌ات. صدای خنده‌ات را شنیدم. در همه‌ی خانه پیچید. گفتم شاید آمده‌ای. شاید همه‌ی این دوری‌ها، تنهایی‌ها، فاصله‌ها، یک خواب بوده. حیاط را آب و جارو کردم. شمعدانی‌ات را گذاشتم کنار حوض. فواره‌ را باز کردم. چند گنجشک آمدند دانه بچینند از زمین، به گمانم آنها هم دلتنگ دامان تواند. روی ایوان نشستم و به صدای آب گوش دادم.

به تو فکر کردم. به جایی که همیشه می‌نشستی. خورشید هم غروب نمی‌کرد. حتمن او هم تمنای نگاهت را دارد. می‌دانستم سر و سری داری با او. من تنها، تو تنها، قمری‌ها تنها، شمعدانی‌ها تنها. لعنت به این فاصله‌ها. تا روزی که بیایی هر بعد از ظهر قبل از غروب، برایت حیاط را آب و جارو می‌کنم، در ایوان می‌نشینم و به در نگاه می‌کنم. می‌دانم روزی، خورشید هنوز از بام پایین نرفته، تو در را باز خواهی کرد، قمری‌ها برایت آواز می‌خوانند و پروانه‌ها در دامنت می‌رقصند. تو می‌آیی. می‌دانم.

پ.ن. متن بالا را وقتی نوشتم که دیدم دوستی دلتنگ ایران است. پس تقدیم‌اش می‌کنم به او و همه‌ی ایرانیانی که در تبعید‌اند. گرچه ایران این روزها مخروبه‌تر از گذشته می‌نماید، اما چون ارگ بم که خاک بر سر کشید، هنوز خاکش شیرین است.