چرا وقتی میخندی شبیه فرشتهها میشوی؟ چال گونههایت و دندانهایت، چشمهایت، مرا با خودش میبرد. نگاهت میکنم از دور. حسرت میخورم به آنکه با تو سخن میگوید، آنکه میخنداند تو را. تو به کدام حرف میخندی بانوی کوچک؟ بگذار از این راه دور چشمانت را به یاد بسپرم. و صدای خندهات در دالانهای تاریک دلم بپیچد در شبهای سرد تنهایی.
تو با که قدم میزنی بعدازظهرهای بهاری؟ چه موزیکی گوش میکنی؟ چه کتابی را دوست داری؟ بانوی زیبا! وقتی دلت میگیرد به چه کسی پناه میبری؟ هیچگاه حسود نبودم اما چیزی در دلم مثل حسرت و حسادت دارد میجوشد. احساس میکنم هر چه را دوست داشته باشی، حتا اگر از آن متنفر باشم، هم اکنون چون تو دوستش دارم.
شبها که میخوابی چشمانت را چگونه میبندی؟ به که شببخیر میگویی؟ چه کسی آخرین بار لبانت را میبوسد و تو با لبخندی جوابش را میدهی؟ تن تو ... این اندام تراش خورده و لطیف را، این تن پرستیدنی را به دستهای که میسپاری؟ بانوی زیبا!. هر که هست آن مرد لعنتی، امیدوارم لیاقت تن تو را، خندهی تو را، چشمان تو را داشته باشد. این پیکرهی مقدس را به دست هر کس نسپری بانوی من!
بگذار من تنها ... تنها نگاهت کنم. بگذار تو را در رویاهایم در آغوش کشم. بگذار حال که راه دوری است بین من و تو، در خیالاتم تو را بخندانم و ببوسم. بگذار در رویاهایم، من دستانت را هر شب نوازش کنم. از امروز رنگی تازه به خیالات فرسودهام ریختی بانو. رنگینکمان آسمان بیباران من!
پ.ن. عکس: فلیکر
پ.ن.ن. کامنتهای پست قبل به علت وجود کلمهی صکص فیلتر شدهاند