June 25, 2007
داستان قبیله اینچنین بود

هی رفیق:

خوشحالم که به سوی آینده‌ی مطمئن‌تر و محکم‌تر قدم می‌گذاری. این قبیله با همه‌ی خوبی‌هایش، با تمام بوی عشقه‌ها و صدای نی چوپان‌هایش باز هم قبیله است. اگر می‌خواهی راحت زندگی کنی باید مثل مردم عشیره باشی. اگر هم جور دیگری زندگی را بخواهی، اینجا جایت تنگ می‌شود. با هر کس از فکر‌هایت بگویی، چشم‌هایش گشاد می‌شود، انگاری با انسان کر و لالی صحبت می‌کنند. حرف‌هایت را نمی‌فهمند، کاش فقط حرف‌هایت را، دنیایت را هم.

حالا در این ظهر دم‌کردی تابستانی، می‌نشینم برای تو بنویسم. که نگران قبیله نباشی. قبیله همیشه هست. در دل تو، در دل من. و چوپانی ساده و مهربان، هر روز عصر در گوشه‌ی قلبمان برای گوسفندانش نی می‌زند. و آنان که برای سنگسار خواهرشان پیش‌قدم می‌شوند هم‌خون ما هستند و درد‌هایشان را می‌دانیم. و آن‌ که برای دیدن فیلم خصوصی یک بازیگر چشمان حریصش را تیز می‌کند، همسایه‌ی دوست‌داشتنی ما است. غم‌هایش را می‌فهمیم و چشمانش برایمان حرف دارد. داستان قبیله اینچنین است. گرم است، مهربان است، اما سال‌هاست که فرهنگ‌اش راکد مانده و ترسم از گندیدن آن است.

در کو‌چه‌های کاه‌گلی دلم پشت سرت کاسه‌ آب نقره‌ای را خالی کردم. بوی خاک بلند شد. سایه‌ات که در پس پیچ کوچه پنهان شد، دختر‌های چادر سفید کوچه که از پنجره سرک کشیده بودند پنجره‌ها را با آهی بستند. فواره‌ی حوض را باز کردم و یاسی سفید به یادت در حیاط دلم کاشتم. گنجشک‌ها آرام روی شاخه‌ها نشسته بودند و دیگر بازی نمی‌کردند. باد با صدایش ترانه‌ی غربت می‌خواند و دلش برایت تنگ بود. در استکان‌های کمرباریک مادرجان چای ریختم. گوشه‌ی بهارخواب نشستم و به داستان غم‌انگیز قبیله فکر کردم.


http://www.dreamlandblog.com/2007/06/25/p/03,20,47/