در لباس عروس خندهاش را به یاد میآورم. مثل همیشه زیبا بود و جذاب. دوستداشتنی مینمود. سعی میکردم وقتی با لباس عروس چیندارش میرقصد، خاطراتمان را مرور کنم. خرید رفتنهایمان را وقتی دوازده سال بیشتر نداشتیم و آن آقای سوپری با دست گچگرفتهاش، که بداخلاق بود و در پیادهرو از دور نگاهش میکردیم. میترسیدیم وارد مغازهاش بشویم تا خریدهای مادربزرگ را تمام کنیم.
نمیدانم چطور دسته گل عروس به سوی آن همه جوان پرتاب شد. فقط صحنهی آهستهی پرتاب یادم هست که گلها را دیدم به سوی دستان من میآیند. و صدای جیغ و هوار بقیه وقتی دسته گل را گرفتم و با او رقصیدم. شاید سرنوشت ما بهم بافته شده باشد. ما که بسیار همدیگر را دوست داشتیم و هیچ وقت به چشمان هم نگاه نکردیم تا این را بگوییم. آخر شب برای خداحافظی، بغضم را فرو دادم، چند تا پلک زدم تا اشکهایم نریزد، به سویش رفتم و بوسیدمش.