August 03, 2007
پنجره

گاهی اوقات می‌بینمشان در راه‌پله‌ها، همان خانم جوانی که با همسرش طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنند. سلام گرمی می‌دهیم و از کنار هم عبور می‌کنیم. همسرش مهندس است با کفش‌های همیشه واکس زده و کت و شلوار تیره رنگ.

معمولن شب‌ها تنها منم که یک طبقه پایین‌تر زیر پنجره‌ی باز اتاق‌شان رو به خنکای شب‌های تابستان، صدا‌های کوتاه و ناله‌های درد و لذتشان را می‌شنوم. امشب داشتم فکر می‌کردم تنها من هستم که بدون آنکه بدانند، این لحظات زیبای زندگی‌شان را با آنها شریکم.


http://www.dreamlandblog.com/2007/08/03/p/03,34,43/