تو ایستادی. بالا و بلند. نگاهت کردم. آرام و مطمئن. خندیدی. همان فرشتهای بودی که شب های داغ تابستان پیام نسیم خنک را به جانم کشید. یا شاید صدای دلنشینات شعلههای دوستی بود بر صخرههای یخ زدهی دلم. بودی و همین بهترین شانس زندگی من شد. تو بودی تا من نگاهت کنم. دستت را بگیرم و با هم از آن بالا، شهر خاکستری را نگاه کنیم. ساز که زدی دلم لرزید. ملودیهایت هم عاشقات بودند. خودم نتهای سرگشته در آسمان را دیدم که اشک میریختند برای دستان لطیفی که آنها را متولد میکرد. دلم لرزید. حسودی کردم به نتهای تنها و یتیم تو.
روی چهارپایهی کوتاه بنشین، گیسوهای سیاهت را روی شانههایت بریز، چشمان بازیگوشات را به گوشهی قالی بدوز. به من حتا نگاه نکن. تو فقط باش، همین نزدیکیها. بگذار عطر تنات را من بشنوم. بگذار من فقط یک نت خالی باشم در دنیای پرهیاهوی افکارت. مرا آرام آرام بنواز. صدایم کن، از دالانهای تودرتوی سکوت. دستانم را، تنم را، نگاهم را، تبدیل به یک هارمونی غمگین و خاموش کن. بگذار من همان ملودی سوزناک و عاشق باشم، در شبهای تنهایی تو.
پ.ن. نمیدانم چطور این عاشقانهها به ذهنم حمله میکنند در حالیکه عاشق کسی نیستم.