August 29, 2007
داستان چشم‌هایش

هفته‌ی پیش نتوانستم خودم را قانع کنم که به خاطر زیبایی صورت فروشنده، بروم و از او چیزی بخرم. تازه از کجا معلوم شاید اگر می‌رفتم آن خانم‌های دیگر که صورتشان در بهترین حالت شبیه خواهر‌های ناتنی سیندرلا بود جلو بیایند و بگویند: امری داشتید؟ آن وقت دختر زیبای فروشنده هم لبخند ملیحی بزند و در دلش بگوید این پسر هم باز گول صورت من را خورد و در دلش به من بخندد. ایستادم و از پشت ویترین نگاهش کردم. سعی کردم حرکاتش را حفظ کنم. تکان‌دادن‌های دست و صورتش مثل بقیه بود اما نمی‌دانم چه رازی در او پنهان بود که کوچک‌ترین حرکاتش را می‌شد عشوه‌گری معنی کرد. ناگهان دیدم او هم از بین تمام آدم‌هایی که داخل بودند راهی پیدا کرده و به من نگاه می‌کند. آن شب خیلی خوشحال بودم.

چند بار دیگر هم مسیرم را کج کردم و از جلوی فروشگاه آنها رد شدم. قبل از رسیدن فکر می‌کردم اگر برگردم و داخل را نگاه کنم همه دستم را می‌خوانند و آبرویم می‌رود. اما نبود. جای همیشگی‌اش خالی بود و تنها خواهران ناتنی سیندرلا مثل گرز ایستاده بودند.

تا اینکه امشب کسی در دلم می‌گفت که باید باشد. دوباره مسیرم را کج کردم. و اینبار بود. ایستاده بود و با مشتری‌ها صحبت می‌کرد. در دلم به مشتری‌ها فحش دادم و آرزو می‌کردم جلوی او زودتر از خواهران سیندرلا خالی شود. جایش را عوض کرد. همه‌ی برنامه‌ریزی‌هایم مثل زنجیر به ثانیه‌ها و عکس‌العمل‌هایم وصل بود. احساس می‌کردم یک ماموریت مافیایی بزرگ را انجام می‌دهم اینبار برای دلم اما.

آهسته جلو رفتم. خوشبختانه روی مانتو‌اش اتیکتی‌ داشت که اسم و فامیل‌اش روی آن نوشته شده بود. صدایش زدم و درخواست یکی از جنس‌هایی را کردم که قبلن توی قفسه‌ها دیده بودم. مسلمن بدبیاری بزرگی بود اگر چیزی را می‌خواستم و جواب می‌شنیدم که تمام کردیم. با مهربانی برایم از قفسه برداشت و آورد. مبلغش را روی یک فیش نوشت تا بروم پرداخت کنم. همه چیز داشت تمام می‌شد. نمی‌خواستم خریدم به این زودی به آخر برسد. در آخرین ثانیه‌ها دقیقن مثل یک گل خوشحال کننده در پایان وقت اضافه‌ی یک مسابقه‌ی فوتبال سوال خوبی به ذهنم رسید و بی معطلی پرسیدم. وقتی داشت جوابم را می‌داد نفس راحتی کشیدم و مدام سرم را تکان می‌دادم و تا می‌توانستم چشمانش را نگاه می‌کردم و صورتش را که جز زیبایی محض نمی‌شد چیز دیگری در آن پیدا کرد.

با یک آکروبات بازی حساب‌شده، که هیچ‌وقت چنین توانایی‌هایی را در خودم سراغ نداشتم، بحث را ربط دادم به کارم و خودم را معرفی کردم. در پایان هم کارت ویزیتم را به نشان اهمیت پیگیری این سوال از جانب خودم به او دادم و همه چیز به خیر و خوبی تمام شد. از فروشگاه که بیرون آمدم احساس می‌کردم فرمانده‌ی سپاهی پیروزم که بر کشته‌شد‌گان دشمن نگاه می‌کنم.


پ.ن. توصیف موقعیت و مثال آورن برای توضیح کامل احساس نویسنده. کاری که خالد حسینی به زیبایی در بادبادک‌باز انجام داده و من دوستش داشتم. حالا که برای بار دوم می‌خوانم‌اش بیشتر به ساختاری که او برای نقل داستان انتخاب کرده دقت می‌کنم. نوشته‌ی بالا چرک‌نویسی بود از ماجرایی که شب پیش برای من اتفاق افتاد.

پ.ن.ن. یا نمی‌نویسند یا من نمی‌بینم دختران بلاگری که درباره‌ی قیافه و احساس و چشمان پسران مقابل‌شان چیزی بنویسند. این اقتضای قبیله‌ی ماست که پسر‌ها هر غلطی خواستند می‌کنند و همین تجربه‌ها برای دختران غدغن است. دوست دارم مانند بسیاری از احساسات و رخداد‌هایی که من به سادگی اینجا تعریف می‌کنم را از زبان دختران و دنیای متفاوتشان بخوانم. قبول دارم که ناشناس بودن من کمک زیادی در آزادی نوشته‌هایم و بیانم می‌کند. می‌دانم خیلی از دوستان از ترس حرف‌های بعدی آشنایان خواننده مجبور به خود سانسوری هستند. هر چه باشد اینجا قبیله‌ی بزرگی است با سنت‌ها و آداب قدیمی و منحصر به فردش !

+ آرشیو: چشم‌هایش


http://www.dreamlandblog.com/2007/08/29/p/04,41,30/