در صف پمپ بنزین منتظر بودم که پیام تلفنیاش آمد. از جزیرهای به نام کوساداسی که ایرانیها به کوشاداسی تغییرناماش دادهاند. نوشته بود با مایو کنار ساحل مدیترانه دراز کشیدهاند. پسرهای اینجا؛ مثل ایران با چشمانشان، تنشان را نمیبلعند. کسی نگاهشان نمیکند. سرش داغ شده بود از آبجوی تگری. حالی پرسید و جوابی برایش نوشتم. اینکه خوش بگذراند و مثل من خیامی باشد.
در همین حال در پمپ بنزین دعوا شده بود. مردی یقهی دیگری را گرفته و ادعا میکرد او کارت سوختش را برداشته است. گلویش را به دستگاه پمپ فشار میداد و آن یکی فقط داد میزد. مردم جمع شدند تا تفریح جدیدی را تماشا کنند. با خودم گفتم اینها همانها هستند که به دیدن اعدامها و سنگسارها میروند. سرم را روی فرمان گذاشتم و به این باتلاق سیاه فکر کردم. هر چقدر سعی کردم مثبت بیاندیشم، جز سیاهی رنگی ندیدم.
+ ...