September 22, 2007
روزهای آخر تابستان

روزها که کوتاهتر می‌شود و عصر‌ها با بادهای سردشان به استقبال‌مان می‌آیند یعنی اینکه پاییز دارد می‌آید. فکر می‌کنم اگر پنجاه ساله هم باشم باز هم از آغاز پاییز و خداحافظی با ظهر‌های داغ و آزاد تابستان دلم می‌گیرد. این روزهای آخرتابستان را که حتا روی ثانیه‌هایش هم حساب می‌کردم. هیچ وقت مشتاق روز اول مدرسه نبودم و همیشه از یک محیط جدید و دیدن افراد احتمالن غریبه فراری بودم. اگر بچه‌های پارسال همه‌شان مدرسه‌شان را عوض کرده باشند و من فردا تنهای تنها باشم چکار کنم؟

برای همین است که با لباس آستین کوتاه سرمای باد‌های پاییزی این روزها را تحمل می‌کنم. انگاری دلم نمی‌خواهد تسلیم فصل برگ ریز شوم. آخر همیشه بهار و تابستان را هزاران بار به سوز و سرمای نیمه‌‌ی دوم سال ترجیح می‌دادم. صدای زنگ مدرسه، هیاهوی بچه‌ها در کلاس‌ و زنگ تفریح را کم‌کم می‌شود شنید. ممکن نیست که قطعه‌ی تایم پینک‌فلوید را گوش کنم و تقویم تاریخ صبح‌ها ساعت هفت و نیم را به یاد نیاورم. در حالیکه بابا اصرار می‌کرد صبحانه‌ام را بخورم و من به زنگ ریاضی فکر می‌کردم که مشق‌هایش را ننوشته بودم.


http://www.dreamlandblog.com/2007/09/22/p/01,40,47/