پاییز که میآید کلاغها خوشحال میشوند. کلاغ سیاه کوچهی ما امروز بلندتر آواز میخواند. آرزوی کلاغها اینست که روی درختهای بیبرگ و لخت یک عصر دلگیر بنشینند و ترانههای تلخ بخوانند. آنقدر تلخ که دل مردم محله از غصه بگیرد. پاییز که میرسد کلاغها خوشحالاند که زودتر به آرزوشان میرسند.
چند سالی است که دیگر اول مهر لباسهای نوام را نمیپوشم و با افتخار و ترس سوی مدرسه راه نمیافتم. دیگر صبحانهام را مامان برایم داخل کیفم نمیگذارد. چند سال است که برای بیرون رفتن و گفتن حرفی در کلاس آقا یا خانم اجازه ... نمیگویم. و صدای زنگ تفریح بعد از یک کلاس کسل کننده برایم زیباترین آواهای زمینی نیست. صدای بچههای کلاس و مسخرهبازیهایشان قبل از ورود معلم دیگر برایم گنگ شده است. لیست خوبان و بدان روی تخته سیاهی که همیشه سیاه ماند تا درس ما تمام شود، یادم نمیرود. و آن خطکش معلم کلاس سوم دبستانم را که مرا پای تخته خواند تا یک کیلوگرم را به گرم تبدیل کنم و من نتوانستم، هنوز کف دستانم احساس میکنم.
سالهای زیادی گذشته و من حتا بوی کتابهایم را به یاد دارم. کتابهای نوی اول سال که برایم سخت و غریب بودند و درسهایی که فکر میکردم امسال مشکلترین درسها خواهند بود. و در تمام این سالها من هنوز اول مهر، دلم برای صدای چکش آقای ناظم روی آن تکه فلز آویزان از درخت روبهروی دفتر تنگ شده است. و هنوز صدای همهمهی بچههای کلاس را به یاد دارم وقتی بغضم میگرفت و سرم را روی نیمکت چوبی کهنه میگذاشتم و از سر و صدای آنها متنفر میشدم. سالهای آینده هم هر کجا باشم، وقتی سر و صدای کلاغها را روی درختهای بلند میشنوم و بادهای سرد عصرگاه را حس میکنم میفهمم اول مهر نزدیک است. رسیدن به آن روزها غیرممکن است، اما میشود کمی چشمانم را ببندم و آن پسرک نه سالهی خجالتی را تجسم کنم که دستش را زیر شیر آبخوری گرفته و دوستانش را خیس میکند و میخندد.