سر مامان بزرگ را روی پاهایم میگذارم. شانههایش را ماساژ میدهم. پشتش را میمالم. او حرف میزند. میخندد. موقع خنده چشمانش را میبندد. نگاهش میکنم. عینکش را دوست دارم. چشمهایش از پشت عینک مهربان است. یادم میآید در بهارخواب که میخوابیدیم برایمان داستانهای ساختگی خودش را میگفت. و یادم هست شبی را که نه ساله بودم و برایم گفت حاجی بخاری هیچ وقت وجود نداشته، و پشت خمهای توی انباری هیچ حیوان ترسناکی وجود ندارد که شبها بیرون بیاید. آن روزها خودم هم همین حدس را میزدم. اما دوست داشتم باور کنم که مامانی همیشه راست میگوید. چون دلیلی برای قصهپردازی اصلن بلد نبودم. نمیدانستم همهی اینها برای این است که چشمهای نوهها زیر متکاهای سنگین با بوی نفتالین او زودتر سنگین شود. این روزها مامانی خانهی ماست و من تا میتوانم نگاهش میکنم. شانههایش را میمالم.