خیلی وقت بود نوشتن دربارهی وطن دغدغهی ذهنیام بود. حتا برای هزارتو به عنوان یک شماره پیشنهاد دادم قبل از آنکه بدانم نام یک بازی را هم گرفته است. که رای نیاورد. دستنوشتههای خیلیها را خواندم. بعضی وطن را آنجا میدانستند که آزادی باشد و زندگی آسوده و بعضی آنجایی که دوستشان بدارند و لبخند مهربان همسایه را هر روز صبح ببینند و بعضی آن را کوچههای پیچدرپیچ کاهگلی.
راست است که میگویند وطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش میدارند؟ من باور ندارم. اگر در هلند یا کانادا یا انگلیس و فرانسه هم زندگی میکردم باز سرم به دنبال صدای گویندهی خبر میگشت که صحبت از خاکی میکرد که من دل در آن داشتم. هیچ وقت گمان نکنم نتایج انتخابات اوکراین و فضاحت پرویز مشرف در پاکستان و علایق مردم فرانسه به فلان حزب برایم آنقدر مهم باشد که اخبار ایران هست. هرچه باشد این گربهی نازنین خوابیده زیر دریای خزر را دوست دارم. نمیپرستمش، اما دوستش دارم. فرق است بین وطنپرستی و وطن دوستی. برای همین پلاک طلایی نقشهاش را به گردن دارم که یادم نرود کدام خاک است سرزمین مادریام.
باور دارم سرد است آنجا که وطن نیست. اول بار از بهنود شنیدم. و این برایم باورپذیرتر است. دوست دارم بپرسم از آنهایی که هر جا را وطن خود میدانند، آیا وقتی ترانهی ای ایران را میشنوند مو بر تنشان سیخ میشود یا سرود ملی آلمان را؟ خوب است که به قول جان لنون مرزی نمیبود و انسانها بدون خطکشیهای فرضی هم را دوست میداشتند. اما خیلی چیزها در دنیا هست که فقط یک آرزو میتواند بود و هیچ. زیباست اما دستنیافتنی. شاید مثل ایران آزاد و آباد و پیشرفته که جواناناش سر در هوای غربت دور و نزدیک نداشته باشند. ایرانی که نمیدانم بهارش را میبینم یا نه؟
+ سرزمین رویایی من: ایران
پ.ن. عکس: اینجا