ساعت دو نیمه شب یاد گلدانهای اتاقم افتادم. آنقدر آب برایشان در گلدانهای شیشهای میریزم تا صدای خندهی ریشههای ظریفشان را بشنوم. آخر ریشهها هم میخندند. وقتی ما آدمها به گلها آب میدهیم آنها آنقدر خوشحال میشوند که کلی با هم آواز میخوانند و بعد میزنند زیر خنده. برایشان هنوز اسمی انتخاب نکردهام. یادم باشد قبل از خواب، دو تا اسم قشنگ برایشان انتخاب کنم.
داشتم به گلدانها میرسیدم که صدای شازده کوچولو را اولین بار شنیدم. پسر کوچکی بود با موهای مجعد و بلوند و یک لباس آبی عجیب و غریب. فکر کردم شاید تقصیر خودم باشد آنقدر شازده کوچولو با صدای شاملو را شبها قبل از خواب گوش دادم که حالا خیالاتی شدهام. اما برای دومین بار که سلام داد مجبور بودم باور کنم. جلو رفتم. روی میز تحریرم که چند سال پیش گوشهی اتاقم ساخته بودم نشسته بود و پاهایش را که به زمین نمیرسید تکان میداد. با ظاهری خسته و ناامید گفت: " به من یه لیوان آب بده " احتیاجی نبود که چشمانم را بمالم و یا خودم را نیشگون بگیرم. او واقعی واقعی بود. یاد شازده کوچولوی آنتوان سن تگزوپری افتادم. چقدر دوست داشتم آن داستان را من بنویسم. حالا برای خودم یک شازده کوچولوی واقعی داشتم. در همین فکرها بودم که دوباره شانههایش را بالا انداخت و با صدای ظریفش به من گفت: " آهای! صدای منو نمیشنوی؟ بیزحمت یه لیوان آب هم به من بده ". خوشحال بودم که دیگر در سرزمین رویایی تنها نیستم. حالا شازده کوچولو هم اینجا است.