آن روزها فکر میکردم میشود دستم را دراز کنم و از پنجرهی هواپیما برایت یک بغل ابر کپهای سفید سوغاتی بیاورم. اما حالا هر چه فکر میکنم میبینم آدم بزرگها فقط بلدند ابرها را نگاه کنند. آنقدر پنجرهها را محکم قفل و کلید کردهاند که کسی نتواند دستش را دراز کند و برای دوستی سوغاتی ابر کپهای سفید ببرد.
وقتی تنها میشوم، در دلم با خودم و تو حرف میزنم انگاری تو را قورت دادهام و تو در دل من گوشهای نشستهای. همه جا با من هستی. گاهی وقتها تو با من حرف میزنی و من سرم را به سوی دلم میچرخانم تا تو را نگاه کنم. تو مهربانی و هیچ وقت اخم نمیکنی. میخندی وقتی خندهی مرا میبینی و آنگاه که غمگین میشوم از دور برایم با لبهایت بوسه میفرستی. برایت سوغاتی، دلم را آوردهام نازنین.