November 08, 2007
داستان آینه و الماس

امروز به کلاس‌های مختلف گذشت. ظهر کلاس عکاسی، عصر کلاس ورزش، شب کلاس پیانو. فکر می‌کنم وقت کم است. یعنی دوست ندارم پنجاه را که گذراندم بگویم جوانی یادش بخیر. یکی از دوستانم دیروز می‌گفت من اگر مشکلی داشتم مرتبط با رشته‌ی دانشگاهی تو اصلن کارم را به تو نخواهم سپرد. که به جای آنکه سرت در کتاب باشد دایم کارهای جانبی می‌کنی. دیشب فکر می‌کردم چه خوب که هر کس در چند کار مهارت داشته باشد آماتور یا حرفه‌ای. دل من با یک رشته‌ی خاص ارضا نمی‌شود.

بعضی از دوستانم مثل آینه می‌مانند. جز چرندیاتی که در کتاب خوانده‌اند در دانشگاه، نمی‌شود در رابطه با موضوعی دیگر باهشان صحبت کرد. آنها هم به من می‌گفتند بی‌خودی وقت‌ات را تلف نکن. می‌گفتم بهشان که شما می‌توانید الماس باشید و آینه نباشید. هزاران بعد داشته باشید. فیلم ببینید، اخبار سیاسی بدانید، موسیقی یا حداقل، سازی بدانید، یا هر هنر دیگری. زمانی به خودتان می‌آیید که سه تا بچه‌ هم طبق قرار روتین خانوادگی دارید و باید روز‌مره‌تان را سر کنید. آنها از اینکه آینه باشند نمی‌ترسیدند، اما من ترجیح می‌دهم الماس کوچکی باشم با چند بعد، تا یک آینه‌ی بزرگ و شفاف.


http://www.dreamlandblog.com/2007/11/08/p/03,55,59/