اسمش فردوس بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بودم که دستهایش را پشت شیشه دیدم با پارچهی کثیفش روی شیشه میکشید. آنقدر کوچک بود که هنوز برای یک مکالمهی دوستانه دچار استرس شود. اسمش را پرسیدم. پدرش کارگر ساختمانی بود و مادرش گاهی اگر کاری باشد در خانهها نظافت میکرد. گفت روزی سه هزار تومان کار میکند. هم به خرجی خانه کمک میکند و هم پول جمع میکند تا بتواند لباس فرم مدرسه را بخرد. پرسیدم لباس فرمتان چند است؟ گفت: هفت هزار تومان، اما هر وقت پولهایم جمع میشنود مهمان خانهمان میآید و مجبوریم برایشان میوه و شیرینی بخریم. گفت: تنها اوست که لباس فرم ندارد در مدرسهشان و میترسید مدیر مدرسه اخراجش کند. مقداری پول همراهم بود بهش دادم. شمارهی خانهشان را گرفتم تا بدهم به مامان اضافهاش کند در لیستی که با دوستانش بهشان کمک میکنند هر ماه.