تنها رابطهی غریب من که تا سالها آن را داشتم با دامیانای باوفا بود. تقریبن دختربچه بود با چهرهی سرخپوستی قوی و کوهستانی، کمحرف و صریح که برای این که افکارم را وقت نوشتن بهم نزند پابرهنه راه میرفت. یاد دارم که در ننوی راهرو مشغول خواندن کتاب لوزانای آندلس بودم که بطور تصادفی او را دیدم که با دامنی کوتاه که انحنای دلپذیر بدنش را نمایان میساخت در داخل حوضک لباسشویی خم شده بود. اسیر یک تب غیرقابل مقاومت، او را از پشت گرفتم، شورتش را تا زانو پایین کشیدم، و از پشت تصاحبش کردم. با شکایتی حزنآلود گفت: ای ارباب! اینو برای خروج ساختن نه دخول. لرزش عمیقی وجودش را میلرزاند اما خودش را محکم نگه داشته بود. شرمگین از این که او را تحقیر کرده بودم خواستم دو برابر آن چه به گرانترین چهرههای آن روزها میپرداختند به او بدهم اما حتا پشیزی را هم قبول نکرد و مجبور شدم حقوقش را با محاسبه مبلغی در ماه، بابت همیشه وقت لباس شستن و همیشه بر همان سیاق، اضافه کنم.
بعضی وقتها فکر میکردم که آن حکایتهای رختخواب میتوانستند دستمایهی خوبی برای نقل مصیبتهای زندگی به بیراهه رفتهی من باشند و عنوان آن از آسمان نازل شد: خاطرهی روسپیان سودازدهی من.
+ فصل اول کتاب را اینجا دانلود کنید
+ در رثای توقیف خاطرهی دلبرکان غمگین من