November 19, 2007
آن روزها رفتند

نه! دیگر آن روزها نمی‌آید. یعنی دیگر راهی برای برگشت نیست. جاده یک طرفه است. دیگر نمی‌توانیم استرس مشق‌های نانوشته‌ی فردا صبح را، شب با خودمان به رختخواب ببریم. دیگر بابا با مو‌های سیاهش شب‌های دراز زمستان جلوی تلویزیون برایمان پرتغال‌های ترش پوست نمی‌کند. صورت مامان که حالا چروک‌های نازنینی دارد و دست‌های مهربانش دیگر مثل قدیم‌‌ها که می‌شد یک چرت کوتاه در آغوش‌اش زد، صاف و براق نمی‌شود.

دیگر آفتاب روی فرش قرمز اتاق پذیرایی، ظهر‌های جمعه پهن نمی‌شود. دیگر نمی‌شود در جادوی آلیس در سرزمین عجایب و تن‌تن و تخیل‌های آرام ژول‌ورن و روایت‌های سبک هوگو مسخ شد. دیگر نمی‌شود برای خانم معلم بهانه آورد که ما دیشب مهمان داشتیم و برای همان وقت نشد مشق‌هامونو بنویسیم. دیگر نمی‌شود زنگ دوم در کلاس، کیف‌ات را باز کنی و بوی ساندویچ کره و عسل مامان به مشامت بخورد. دیگر نمی‌شود انعکاس نور خورشید را در حوض سبز و گرد مادربزرگ تماشا کرد. دیگر نمی‌شود یواشکی گوشه‌ی انباری کبریت‌ها را آتش بزنی و از احساس گناه یک جرم بزرگ پشیمان باشی.

دیگر نمی‌شود در راه مدرسه با هم‌کلاسی‌هایت با کیف‌هایی رنگارنگ به پشت، موزاییک‌های روی زمین را بشمری و گاهی بدوی و گاهی بخندی، از ته دل. حق با توست. دیگر صدای فریاد فریدون فروغی در خانه نمی‌پیچد و بابا شور انقلابی‌اش را خیلی وقت است از دست داده. عقربه‌های ساعت که گیج و گنگ دور همدیگر می‌چرخند را نمی‌توان مجبور کرد به عقب برگردند. آنها یک‌دنده و سمج‌اند. در کارشان با کسی شوخی ندارند. کاش بتوانیم از همین لحظه‌ها لذت ببریم و خاطرات گرم و دوست‌داشتنی گذشته را هیچ‌گاه فراموش نکنیم.

پ.ن. متن بالا را در جواب نامه‌ی بانو شیرین نوشتم که دلتنگ روزهای گذشته شده بود.


http://www.dreamlandblog.com/2007/11/19/p/12,42,14/