Send   Print

چندین بار این اتفاق برایم افتاده است. بیشتر دوستانم دختر هستند. و نمی‌دانم چرا و چگونه به من اطمینان کامل دارند. گاهی درددلی، گاهی رازی، گاهی حرف مانده در نگاهی، از دنیای خودشان برایم تعریف می‌کنند. اگر بتوانم با توجه به نگاه خودم به دنیا چیزی بهشان می‌گویم که فکر می‌کنم درست است.

امروز داشت از دوست‌پسر جدیدش صحبت می‌کرد. منم گوش می‌دادم بی‌هیچ حرفی. نه غیرتی هستم نه این مال من و مال تو بودن‌ها در کتم می‌رود. نمی‌دانم حس‌اش از کجا آمد رفت در دلم گوشه‌ای نشست. دلم گرفت. تعجب کرده بودم. هم را دوست داشتیم اما فقط دوست بودیم. می‌دانستم این درد‌دل‌ها از آخر کار دستم می‌دهد. چیزی در دلم شور می‌زد. حسادت نبود. غیرت نبود. هر چه بود غریب بود و نازنین. تلفن که تمام شد نشستم و برایش ای‌میل زدم. حس‌ام را گفتم. نمی‌توانم به حس‌هایم بی‌احترامی کنم. دوستشان دارم و هیچ وقت در دلم زندانی‌شان نمی‌کنم. می‌دانم بدون آنها، حرفی برای گفتن ندارم.

Send   Print

خواهرزاده‌های وروجک امشب قرار گذاشته‌اند اتاق من بخوابند. چند لحظه قبل در حالیکه بی‌وقفه با لهجه‌ی شیرین فارسی انگلیسی حرف می‌زدند کم‌کم بیهوش شدند. ماشین‌های دوران کودکی من را که دیدند روی دکورم، داشتند از اینکه آنها هم از وسایلشان مواظبت می‌کنند تا وقتی بزرگ شدند آنها را هنوز داشته باشند حرف می‌زدند. یکی‌شان به پتوی کوچک نازکش اشاره می‌کند و می‌گوید من از وقتی کوچولو بودم هر شب با این می‌خوابیدم و خیلی دوستش دارم. من هم یاد پتوی آبی رنگ خودم می‌افتم که عکس پینوکیو داشت و آنقدر دوستش داشتم که پس از چند سال با اینکه پاهایم بیرون می‌ماند نمی‌توانستم از آن دل بکنم.

با اینکه هشت‌ساله و ده ساله هستند فارسی را خوب حرف می‌زنند و خوب می‌نویسند. گاهی با اشتباه‌هایی بین ز و ظ یا ت و ط البته. که همین هم شیرین‌تر می‌کند نوشته‌هایشان را. چندین بار به من می‌گویند چرا نمی‌یایی پیش ما زندگی کنی؟ حتا اتاق خوابشان را هم برای خوابیدن من پیشنهاد می‌کنند و جای متکایم را در دنیای قشنگشان مشخص کرده‌اند.

حالا که خوابند بهشان نگاه می‌کنم. روی متکایشان پیچیده‌اند. پتویشان را پس زده‌اند. نمی‌توانم تصور کنم چهار روز دیگر باید برگردند. باید تمام اکسیژن با هم بودن این چهار روز را در ریه‌هایم حبس کنم.

Send   Print

این روزها دنیا به تیمارستانی می‌ماند که سیاستمداران دیوانه و ایدئولوگ‌های زنجیری آن را مدیریت می‌کنند و به این ‌سو و آن‌ سو می‌کشند.

+ ...

Send   Print

انتظار یعنی بنشینم و به دانه‌های سبک برف نگاه کنم. یعنی فنجان چای را تا آخر سر بکشم و تو را در آن انتها جستجو کنم. تو همیشه آن دورهایی و دستان من همیشه کوتاه. تو هستی اما نه اینجا، نه کنار سایه‌های آشنا، نه کنار دل من، نه مقابل ملودی‌های سوزناک سه‌تار مسعود شعاری. دلتنگی‌های تو را می‌شود ربع پرده نواخت، در دستگاه اصفهان. انتظار یعنی تو باشی اما نه در آغوش من. یعنی تو باشی اما نه زیر خاطرات خیس و نمناک ذهن آشفته‌ی من. کسی آن دورها تو را صدا می‌زند. شاید او هم مثل من شب‌ها با یاد تو می‌خوابد. بمان در ذهن من. بگذار با یادت بازی کنم. تو، تو که موهایت مثل دل من بی‌قرار است. در دلم برایت ضرب می‌گیرم. دستانت را به من بده. بچرخ ... بچرخ ... بچرخ.

پ.ن. در انتظار بانو سارا

Send   Print

هوای سرد برای آدم‌های سرمایی مثل من خبر خوبی نیست. حاضرم تمام پاییز و زمستان را کنار آتش شومینه بنشینم و کتاب بخوانم و نسکافه بخورم. اگر قرار به بیرون رفتن من باشد از بیست دقیقه قبل مراسم لباس پوشیدن شروع می‌شود. آنقدر روی هم می‌پوشم که اگر زمین بخورم فکر نکنم بتوانم بلند شوم. اما باز هم سردم می‌شود. زمستان، جز شب‌های سفید برفی‌اش زیبایی دیگری برایم ندارد.

این شب‌ها با خواهر و کوچولو‌هایش که از ینگه‌ی دنیا مهمان ما هستند سر می‌شود. دور هم هر شب می‌نشینیم و با آجیل و چای و میوه به استقبال یک فیلم ایرانی می‌رویم. از آنجا که بازی با بچه‌ها را هم دوست دارم این روزها قایم موشک و مدرسه‌بازی و رستوران بازی جزو کارهای روزمره‌ی من است با خواهرزاده‌‌های شیرین و شیطان. دوست دارم ثانیه‌ها را با دستانم بگیرم که این روزهای دور هم بودن، از مقابلم نگذرند.

+ Last Christmas. mp3
George Michael

Send   Print

امشب اولین شبی بود که در استخر شام خوردم. مراسم خنده‌داری بود. هیچ وقت فکر نمی‌کنی در حالیکه با مایو نشسته‌ای پشت میز برایت چیزبرگر بیاورند با سیب‌زمینی و نوشابه. بعد از شام در حالیکه احساس آقا گرگه را داشتم که شنگول و منگول را خورده بود رفتم روی آب خوابیدم. فکر کردم به دوستانم. آنهایی که دلم برایشان تنگ بود. همیشه وقتی حال خوبی دارم دوست دارم همه را یاد کنم. دوست دارم همه با هم باشیم. فکر کردم به علی‌رضا، سارا، شیرین، الناز، بهناز، حمیدرضا، هانی، نسترن، آرش، مریم. به چند تا از دختر‌ها عصر زنگ زدم که برنداشتند. بعدن پیام دادند که نمی‌توانند صحبت کنند. حتمن با پسری بودند که خوش می‌گذرانند. من دوستان شیطانم را خوب می‌شناسم. شاید هم آقای همسر کنارشان بوده. خیالم راحت شد. خوشحال شدم که خوب‌اند.

Send   Print

خب حالا که فکر می‌کنم داشتن یک رستوران معروف وسط پاریس هم شاید زندگی جالبی را برایم رقم بزند. هر چه باشد هم فال است هم تماشا. بهتر از این نکبت و درس‌هایی است که این‌همه خواندیم اینجا و نفهمیدیم به کجا می‌رویم و برای چه باید این همه را حفظ کنیم. شب‌ها خسته از یک روز کاری صندلی‌ها را روی میز می‌گذاریم و در را می‌بندیم. و آن‌وقت است که زندگی شبانه با دوستانمان آغاز می‌شود. می‌توانند موش باشند یا همین مسافر کوچولو که همه جا همراه من است. می‌خندیم و می‌نوشیم تا دمدم‌های صبح. در بین مشتریانم هم حتمن دختران خوشگل پاریسی پیدا می‌شوند تا هر روز دل به یکی‌شان ببندم. همه‌ی این داستان‌ها زمانی امشب به سراغم آمد که این کارتون را دیدم.

+ یتیمچه قرتی

Send   Print

پس این یلدای بیست و هشت ساله کی سحر می‌شود؟

+ ی ل دا مبا رک
+ ...

Send   Print

آدرس جدید صندوق پستی سرزمین رویایی برای نامه‌های برقی شما:
dream.landblog-AT-yahoo.com

احساس خوبی نیست وقتی همه‌ی نامه‌هایی را که برایت عزیز‌اند از دست می‌دهی. درد‌ دل‌ها، دوستت‌دارم‌ها، دوستی‌های پنهان در پاکت‌های مجازی. به همه توصیه می‌کنم برای امتحان هم شده یکبار روی آن جمله‌ی من رمز عبورم را فراموش کرده‌ام تقه مرحمت کنید تا ببینید می‌توانید در صورت تغییر رمزتان با سوال‌هایی که از شما می‌کند رمز جدید بگیرید؟

Send   Print

شاید خواب می‌بینم یا رویا. فعلن نمی‌توانم به ای‌میل ‌ام دسترسی داشته باشم. و این بدترین شوک برای من است. یک ساعت است امتحان می‌کنم و سوال‌های یاهو را جواب می‌دهم. به این فکر می‌کنم پس‌ورد از این سخت‌تر در دنیا نمی‌توانست وجود داشته باشد، اما پس چه شده است؟ کسی شیطنت کرده؟ ای‌میل‌های نازنین‌ام چه؟ دق می‌کنم؟ می‌شود کاری کرد حالا؟ از استرس خوابم نمی‌برد. اگر دنیای مجازی اینقدر بی ‌چفت و بست است لعنت به آن. حال و حوصله‌ی وقت گذاشتن برای این دنیای بی در و پیکر را ندارم دیگر. این بدترین اتفاقی بود که در این دو سال و چند ماه نوشتن در سرزمین رویایی برایم افتاد. در دلم چیزی شور می‌زند. خوابم نمی‌برد. شاید بهترین کار این باشد چند وقتی دور باشم از این دنیای نا امن مجازی.

اگر می‌توانید به من کمک کنید با ایمیل dreamlandweblog در gmail تماس بگیرید.

Send   Print

طناب وطن را به گردنم انداخته‌ای و هی ما را به آرزوی فردا و سحری که نزدیک است هر شب می‌خوابانی. نه برای این پلاک طلایی که شکل تو را رویش کشیده‌اند و گردنم را افراشته نگاه می‌‌دارد دوستت دارم و نه برای هیچ دلیل دیگری که نمی‌دانم چیست. اما پس چرا تو وطن نمی‌شوی؟ چرا هی تکرار می‌کنی خودت را؟ طلسم شده‌ای؟ بگو بگو. بغضمان هی شکست و خواندیم ای ایران را، نمی‌شنوی؟

صد و یک سال پیش که همه‌ی این خاور میانه در خواب بودند پدران اجداد ما تصمیم گرفتند تو را دیگر بار بسازند و باز تکرار شدند. پنجاه و چهار سال پیش هم که مردم فریاد مصدق در برزن می‌زدند باز طلسم تو کارش را کرد و اجداد ما نیز تکرار شدند. بیشت و هشت سال پیش نیز فریاد پدران‌مان باز گوش دنیا را کر کرد. و آن آخرین شاهی که تو به خود دیدی، مشتی از خاکت را برداشت و رفت. شاید می‌دانست راز این طلسم را. همان جغد سیاهی که وقتی کاخ نیاوران را می‌ساختند ناله سر می‌کرد و چند صباحی کوچ شاهانه را از سعدآباد به تاخیر انداخته‌ بود و با صدای غرش تفنگی برای همیشه خاموش شد شاید به او راز طلسم را گفته باشد. و ما که ده سال پیش با خنده خواستیم تو را دوباره بسازیم هم تکرار شدیم.

و امروز می‌دانم که تو طلسم شده‌ای و هیچ وقت آرزوی آن شاعر که می‌خواند با لبخند، دوباره می‌سازمت تعبیر نخواهد شد. تو همیشه مدفن تاریخ و مردان بزرگ تبعیدی خواهی ماند. خراب و خاک نشسته بر سر. بغض در گلو و گونه با سیلی سرخ نگه داشته، مقابل همسایگان تازه به دوران رسیده‌ی جنوبی‌. تو با پاسارگاد و شوش و هگمتانه و کوچه‌باغ‌های شیراز و چهل ستون و چاه‌های نفت‌‌ و شاعران خسته‌‌ات می‌مانی و فرش قرمز دیکتاتو‌رهای دروغین را بر زمین‌ات پهن خواهی کرد. شاید همان یک ساعت مانده به طلوع، وقتی امیرکبیر به حمام شد، باید کسی به رمال پیر و خبیثی که در کنار دیوار فین رمل و اسطرلاب به زمین می‌ریخت نگاه می‌کرد که شاید طلسم او و خنده‌های شرورانه‌ی او بود که اینطور، تو را و ما را مکرر در سرنوشت نکبت‌بارمان کرده‌است. می‌دانم این وطن وطن نمی‌شود. بی شاه و بی‌ شیخ حتا.

Send   Print

+ ...

Send   Print
Send   Print

از دیروز شروع کرده‌ام به رنگ کردن اتاقم. همیشه وقتی خواهرجان از غربت می‌آید ما خانه‌تکانی می‌کنیم. هر دیوار اتاقم را یک رنگ کردم. یکی را آبی آسمانی، یکی را فیروزه‌ای، یکی را رنگ حوض روبه‌روی کوشک احمد شاهی که چقدر دوستش دارم. و دو آبی دوست‌داشتنی دیگر. بابا هم کمکم می‌کند. کارکردن با بابا را خیلی دوست دارم، قبلن هم گفته‌ام برای اینکه یاد کودکی‌هایم می‌افتم. آن روزها بابا مدام به من که میان دست و پایش مزاحم می‌شدم و وسایلش را برمی‌داشتم تا بازی کنم داد می‌زد که این کار را بکن و آن کار را نکن. گاهی هم از من می‌خواست کمکش کنم و من با دست‌های کوچکم چند ضربه با چکش‌هایش می‌زدم.

امشب اما کلی می‌خندیدیم با هم. به اشتباه‌هایی که می‌کردیم و مثل پت و مت با لباس‌های رنگی چند بار نزدیک بود حسابی خراب‌کاری کنیم. مامان هم برای رنگ‌ها نظر می‌داد. برای یک دیوار نزدیک یک ساعت طول کشید تا رنگ‌ها را مخلوط کنیم برای آبی مورد نظرمان. الان هم کوچ کرده‌ام آنسوی خانه. تنها چیزی که پنداری نمی‌توانم از آن دل بکنم لب‌تاپم است. رنگ‌های سر و صورتم را با تینر شستم. برای همین الان کمی بوی نفت می‌دهم. اما کلی هیجان دارد که با بوی نفت بخوابم. احساس نقاش‌های حرفه‌ای را دارم. تنوع برای زندگی لازم است، حتا اگر خوابیدن با بوی نفت باشد. اتاقم که آماده شد عکس‌اش را می‌گذارم اینجا.

Send   Print

ساعت چهار صبح است. الان رسیدم خانه. شانس آوردیم که پلیس‌ها بی‌خیال شدند و از جلوی خانه‌ی دوستم که آنجا مهمانی دعوت بودم رفتند. می‌گفتند همسایه‌ها زنگ زده‌اند و به صدای موزیک اعتراض کرده‌اند. و ما بیست جوان دختر و پسر را همسایه‌ی پایینی به خانه‌اش راه داد تا در اتاق پذیرایی‌اش در تاریکی بنشینیم و به رنگ پرده که از نور آژیرشان آبی و قرمز می‌شد چشم بدوزیم و خودمان را لعنت کنیم.

ترسی وصف‌ناپذیر داشت. ترسی که همه‌ی خوشی‌های شب‌ات را به فنا می‌دهد. و من لعنت کردم خودم را که دعوت دوستم را قبول کردم. و لعنت کردم که یک پک نوشیدنی الکلی را از دست دوستم قبول کردم. و وقتی صدای زنگ در را که مرتب می‌زدند می‌شنیدم بابت همه‌ی الکلی که در خونم بود یا نبود از خودم متنفر بودم. آب‌‌ها که از آسیاب افتاد از میزبان‌مان که مهربانانه در خانه‌اش پناهمان داده بود تشکر کردیم. غذاها سرد شده بود. همه با عجله و ترس لباس پوشیدند و بدون خداحافظی رفتند. کیک تولد روی میز دست نخورده مانده بود. کادو‌ها زیر دست و پا افتاده بودند. خنده‌ روی لب‌هایمان ماسیده بود. من به رقص شعله‌ی شمع‌هایی فکر می‌کنم که خاموش نشدند تا تولد دوستم مبارک شود. رقص شعله‌ی شمع‌هایی بر مزار جسد زنده ‌به گور شده‌ی آزادی. افسوس.

Send   Print

آنکه می‌گوید دوست‌ات می‌دارم
خنیاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است

ای‌کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
درگلوی من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود

آنکه می‌گوید دوست‌ات می‌دارم
دل اندهگین شبی‌ست
که مهتاب‌اش را می‌جوید

ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود

احمد شاملو. 31 تیر 1358

+ خنیاگر: آوازه‌خوان
+ گوش کنید:
سهیل نفیسی. آلبوم ری‌را

Send   Print

بگذار ضرب بگیرم روی دلم. بگذار برقصم با سایه‌ام. بگذار اشک‌های شوقم را روی سیم‌های نازک تار دلم قطره قطره بریزم و بخندم. بگذار باز در رویاهایم با تو بخندم. بگذار با تو روی ابرهای بی‌انتها بدوم. بگذار با نوازش دستان تو از خواب بیدار شوم. بگذار صدایت که بی‌دلیل زیباترین آوا است در دنیای من، مرا صدا بزند. بگذار برگردم و تو را در قاب پنجره ببینم. بگذار یکبار تنها، فقط و فقط یکبار، لبانم آن گونه‌های آسمانی‌ات را ببوسد. فقط یکبار نازنین. قاب عکس‌ات را گذاشتم روی طاقچه‌ی دلم. گفته بودم حیاط دلم را آب و جارو کرده‌ام. بیا و ببار بر من.

پ.ن. خواهر نازنینم و یک دوست بی‌نظیر به زودی، ایران می‌آیند.
+ انرژی مثبت وجودتان را عاشقانه از فاصله‌های دور، برای پسر خانوم حنا بفرستید.

Send   Print

او اولین بود. اولین دختری که پیشنهاد دوستی می‌داد و سریع می‌خواست مرا ببیند. اول کمی ترسیدم. برایم قدری ناآشنا بود این کار او. کم دیده بودم. یا حتا نشنیده بودم. با اکراه قبول کردم. مشکل از آنجا شروع شد که دختر قدبلند و زیبایی به سوی من آمد که تا چند دقیقه فکر می‌کردم شاید مرا اشتباه گرفته است. و ماشین آخرین مدلش را که دیدم خنده‌ام گرفت. کم پیش آمده بود که هم‌صحبت دختر‌های بورژوا شده باشم. و این فرصت خوبی بود. و چقدر جالب بود که فهمیدم غصه‌های این طبقه هم چیزی کاملن شبیه بقیه جامعه است.

دوربین‌ام را که دستم دید بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت که دوست دارد مدل عکس‌هایم باشد. سابقه‌ی ذهنی من می‌گفت که خیلی‌ از دختر‌ها از مقابل لنز فرار می‌کنند و بهانه‌شان مناسب نبودن آرایش‌شان است. برایم غریب بود حرف‌هایش. تفریح‌هایش مثل همه‌ی پولدارهای دیگر اسکی و تنیس و کلاس رقص بود. و مثل خیلی‌های دیگر دچار روزمرگی بود. وقتی پرسیدم چرا مرا انتخاب کردی؟ جوابش کوتاه بود: صورت‌ات. و وقتی پرسیدم منظورت از این دوستی چیست؟ پاسخ شنیدم: تیک ایت ایزی.

و حالا تقریبن یک ماه می‌گذرد از روزی که در کافه عکس نشستیم و چای خوردیم. برای من تجربه‌ی بسیار جالبی بود. حرف‌هایش و خاطراتش و نحوه‌ی انتخاب دوستانش دریچه‌ی بزرگی بود به رویم از زندگی متفاوت او. آنچه من در او دیدم یک آدم ساده و راحت بود که برای فرار از روزمرگی‌هایش به دنبال هیچان بود. هیجان یک دوست جدید با دنیایی ناشناخته. برایم جالب بود که او سعی می‌کرد برای دلش زندگی کند. مقابل دوربینم با شوق می‌ایستاد و صدای شاترم در گوشم می‌چرخید. خنده‌هایش جذاب بود. مثل دنیای پرپیچ و خم‌اش. و این آغاز یک دوستی پرهیجان بود برای من و او. گاهی یک اتفاق ساده تو را در مسیر جدید و غریبی قرار می‌دهد. شاید چیزی شبیه فیلم Before sunrise.

Send   Print


شب از نیمه گذشته است. زل می‌زنم به برگ‌های زرد و خیس باغ بزرگ و باصفایی که هر شب به خوابم می‌آید. من روی برگ‌هایش قدم می‌زنم و صدای خش‌خش برگ‌ها را دقیق و خیس می‌شنوم. باغی که به جاودانگی انسان راهی ندارد و آخر آن، پس از واپسین درخت؛ قهرمان داستان نه نور می‌شود، نه به آسمان می‌رود.

آخرین درخت بودن را که رد کنم هیچ می‌شوم. همه چیز سیاه خواهد بود. مثل همان وقتی که در قلب مادرم هنوز نفس کشیدن در این باغ را نیاموخته بودم. و نمی‌دانستم این باغ بزرگ این همه درخت دارد. که تعداد کمی از انسان‌ها می‌توانند یک هزارم آن را ببینند. پاییز است و از قدم زدن در باغ هستی لذت می‌برم. که می‌گوید:

خيام‌ اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستی است
انگار که نيستی چو هستی خوش باش

پ.ن. این عکس تقدیم می‌شود به حضرت: Lens Wide Open

+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.