شب از نیمه گذشته است. زل میزنم به برگهای زرد و خیس باغ بزرگ و باصفایی که هر شب به خوابم میآید. من روی برگهایش قدم میزنم و صدای خشخش برگها را دقیق و خیس میشنوم. باغی که به جاودانگی انسان راهی ندارد و آخر آن، پس از واپسین درخت؛ قهرمان داستان نه نور میشود، نه به آسمان میرود.
آخرین درخت بودن را که رد کنم هیچ میشوم. همه چیز سیاه خواهد بود. مثل همان وقتی که در قلب مادرم هنوز نفس کشیدن در این باغ را نیاموخته بودم. و نمیدانستم این باغ بزرگ این همه درخت دارد. که تعداد کمی از انسانها میتوانند یک هزارم آن را ببینند. پاییز است و از قدم زدن در باغ هستی لذت میبرم. که میگوید:
خيام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستی است
انگار که نيستی چو هستی خوش باش
پ.ن. این عکس تقدیم میشود به حضرت: Lens Wide Open
+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.