او اولین بود. اولین دختری که پیشنهاد دوستی میداد و سریع میخواست مرا ببیند. اول کمی ترسیدم. برایم قدری ناآشنا بود این کار او. کم دیده بودم. یا حتا نشنیده بودم. با اکراه قبول کردم. مشکل از آنجا شروع شد که دختر قدبلند و زیبایی به سوی من آمد که تا چند دقیقه فکر میکردم شاید مرا اشتباه گرفته است. و ماشین آخرین مدلش را که دیدم خندهام گرفت. کم پیش آمده بود که همصحبت دخترهای بورژوا شده باشم. و این فرصت خوبی بود. و چقدر جالب بود که فهمیدم غصههای این طبقه هم چیزی کاملن شبیه بقیه جامعه است.
دوربینام را که دستم دید بیهیچ مقدمهای گفت که دوست دارد مدل عکسهایم باشد. سابقهی ذهنی من میگفت که خیلی از دخترها از مقابل لنز فرار میکنند و بهانهشان مناسب نبودن آرایششان است. برایم غریب بود حرفهایش. تفریحهایش مثل همهی پولدارهای دیگر اسکی و تنیس و کلاس رقص بود. و مثل خیلیهای دیگر دچار روزمرگی بود. وقتی پرسیدم چرا مرا انتخاب کردی؟ جوابش کوتاه بود: صورتات. و وقتی پرسیدم منظورت از این دوستی چیست؟ پاسخ شنیدم: تیک ایت ایزی.
و حالا تقریبن یک ماه میگذرد از روزی که در کافه عکس نشستیم و چای خوردیم. برای من تجربهی بسیار جالبی بود. حرفهایش و خاطراتش و نحوهی انتخاب دوستانش دریچهی بزرگی بود به رویم از زندگی متفاوت او. آنچه من در او دیدم یک آدم ساده و راحت بود که برای فرار از روزمرگیهایش به دنبال هیچان بود. هیجان یک دوست جدید با دنیایی ناشناخته. برایم جالب بود که او سعی میکرد برای دلش زندگی کند. مقابل دوربینم با شوق میایستاد و صدای شاترم در گوشم میچرخید. خندههایش جذاب بود. مثل دنیای پرپیچ و خماش. و این آغاز یک دوستی پرهیجان بود برای من و او. گاهی یک اتفاق ساده تو را در مسیر جدید و غریبی قرار میدهد. شاید چیزی شبیه فیلم Before sunrise.