ساعت چهار صبح است. الان رسیدم خانه. شانس آوردیم که پلیسها بیخیال شدند و از جلوی خانهی دوستم که آنجا مهمانی دعوت بودم رفتند. میگفتند همسایهها زنگ زدهاند و به صدای موزیک اعتراض کردهاند. و ما بیست جوان دختر و پسر را همسایهی پایینی به خانهاش راه داد تا در اتاق پذیراییاش در تاریکی بنشینیم و به رنگ پرده که از نور آژیرشان آبی و قرمز میشد چشم بدوزیم و خودمان را لعنت کنیم.
ترسی وصفناپذیر داشت. ترسی که همهی خوشیهای شبات را به فنا میدهد. و من لعنت کردم خودم را که دعوت دوستم را قبول کردم. و لعنت کردم که یک پک نوشیدنی الکلی را از دست دوستم قبول کردم. و وقتی صدای زنگ در را که مرتب میزدند میشنیدم بابت همهی الکلی که در خونم بود یا نبود از خودم متنفر بودم. آبها که از آسیاب افتاد از میزبانمان که مهربانانه در خانهاش پناهمان داده بود تشکر کردیم. غذاها سرد شده بود. همه با عجله و ترس لباس پوشیدند و بدون خداحافظی رفتند. کیک تولد روی میز دست نخورده مانده بود. کادوها زیر دست و پا افتاده بودند. خنده روی لبهایمان ماسیده بود. من به رقص شعلهی شمعهایی فکر میکنم که خاموش نشدند تا تولد دوستم مبارک شود. رقص شعلهی شمعهایی بر مزار جسد زنده به گور شدهی آزادی. افسوس.