طناب وطن را به گردنم انداختهای و هی ما را به آرزوی فردا و سحری که نزدیک است هر شب میخوابانی. نه برای این پلاک طلایی که شکل تو را رویش کشیدهاند و گردنم را افراشته نگاه میدارد دوستت دارم و نه برای هیچ دلیل دیگری که نمیدانم چیست. اما پس چرا تو وطن نمیشوی؟ چرا هی تکرار میکنی خودت را؟ طلسم شدهای؟ بگو بگو. بغضمان هی شکست و خواندیم ای ایران را، نمیشنوی؟
صد و یک سال پیش که همهی این خاور میانه در خواب بودند پدران اجداد ما تصمیم گرفتند تو را دیگر بار بسازند و باز تکرار شدند. پنجاه و چهار سال پیش هم که مردم فریاد مصدق در برزن میزدند باز طلسم تو کارش را کرد و اجداد ما نیز تکرار شدند. بیشت و هشت سال پیش نیز فریاد پدرانمان باز گوش دنیا را کر کرد. و آن آخرین شاهی که تو به خود دیدی، مشتی از خاکت را برداشت و رفت. شاید میدانست راز این طلسم را. همان جغد سیاهی که وقتی کاخ نیاوران را میساختند ناله سر میکرد و چند صباحی کوچ شاهانه را از سعدآباد به تاخیر انداخته بود و با صدای غرش تفنگی برای همیشه خاموش شد شاید به او راز طلسم را گفته باشد. و ما که ده سال پیش با خنده خواستیم تو را دوباره بسازیم هم تکرار شدیم.
و امروز میدانم که تو طلسم شدهای و هیچ وقت آرزوی آن شاعر که میخواند با لبخند، دوباره میسازمت تعبیر نخواهد شد. تو همیشه مدفن تاریخ و مردان بزرگ تبعیدی خواهی ماند. خراب و خاک نشسته بر سر. بغض در گلو و گونه با سیلی سرخ نگه داشته، مقابل همسایگان تازه به دوران رسیدهی جنوبی. تو با پاسارگاد و شوش و هگمتانه و کوچهباغهای شیراز و چهل ستون و چاههای نفت و شاعران خستهات میمانی و فرش قرمز دیکتاتورهای دروغین را بر زمینات پهن خواهی کرد. شاید همان یک ساعت مانده به طلوع، وقتی امیرکبیر به حمام شد، باید کسی به رمال پیر و خبیثی که در کنار دیوار فین رمل و اسطرلاب به زمین میریخت نگاه میکرد که شاید طلسم او و خندههای شرورانهی او بود که اینطور، تو را و ما را مکرر در سرنوشت نکبتبارمان کردهاست. میدانم این وطن وطن نمیشود. بی شاه و بی شیخ حتا.