خب حالا که فکر میکنم داشتن یک رستوران معروف وسط پاریس هم شاید زندگی جالبی را برایم رقم بزند. هر چه باشد هم فال است هم تماشا. بهتر از این نکبت و درسهایی است که اینهمه خواندیم اینجا و نفهمیدیم به کجا میرویم و برای چه باید این همه را حفظ کنیم. شبها خسته از یک روز کاری صندلیها را روی میز میگذاریم و در را میبندیم. و آنوقت است که زندگی شبانه با دوستانمان آغاز میشود. میتوانند موش باشند یا همین مسافر کوچولو که همه جا همراه من است. میخندیم و مینوشیم تا دمدمهای صبح. در بین مشتریانم هم حتمن دختران خوشگل پاریسی پیدا میشوند تا هر روز دل به یکیشان ببندم. همهی این داستانها زمانی امشب به سراغم آمد که این کارتون را دیدم.