امشب اولین شبی بود که در استخر شام خوردم. مراسم خندهداری بود. هیچ وقت فکر نمیکنی در حالیکه با مایو نشستهای پشت میز برایت چیزبرگر بیاورند با سیبزمینی و نوشابه. بعد از شام در حالیکه احساس آقا گرگه را داشتم که شنگول و منگول را خورده بود رفتم روی آب خوابیدم. فکر کردم به دوستانم. آنهایی که دلم برایشان تنگ بود. همیشه وقتی حال خوبی دارم دوست دارم همه را یاد کنم. دوست دارم همه با هم باشیم. فکر کردم به علیرضا، سارا، شیرین، الناز، بهناز، حمیدرضا، هانی، نسترن، آرش، مریم. به چند تا از دخترها عصر زنگ زدم که برنداشتند. بعدن پیام دادند که نمیتوانند صحبت کنند. حتمن با پسری بودند که خوش میگذرانند. من دوستان شیطانم را خوب میشناسم. شاید هم آقای همسر کنارشان بوده. خیالم راحت شد. خوشحال شدم که خوباند.