خواهرزادههای وروجک امشب قرار گذاشتهاند اتاق من بخوابند. چند لحظه قبل در حالیکه بیوقفه با لهجهی شیرین فارسی انگلیسی حرف میزدند کمکم بیهوش شدند. ماشینهای دوران کودکی من را که دیدند روی دکورم، داشتند از اینکه آنها هم از وسایلشان مواظبت میکنند تا وقتی بزرگ شدند آنها را هنوز داشته باشند حرف میزدند. یکیشان به پتوی کوچک نازکش اشاره میکند و میگوید من از وقتی کوچولو بودم هر شب با این میخوابیدم و خیلی دوستش دارم. من هم یاد پتوی آبی رنگ خودم میافتم که عکس پینوکیو داشت و آنقدر دوستش داشتم که پس از چند سال با اینکه پاهایم بیرون میماند نمیتوانستم از آن دل بکنم.
با اینکه هشتساله و ده ساله هستند فارسی را خوب حرف میزنند و خوب مینویسند. گاهی با اشتباههایی بین ز و ظ یا ت و ط البته. که همین هم شیرینتر میکند نوشتههایشان را. چندین بار به من میگویند چرا نمییایی پیش ما زندگی کنی؟ حتا اتاق خوابشان را هم برای خوابیدن من پیشنهاد میکنند و جای متکایم را در دنیای قشنگشان مشخص کردهاند.
حالا که خوابند بهشان نگاه میکنم. روی متکایشان پیچیدهاند. پتویشان را پس زدهاند. نمیتوانم تصور کنم چهار روز دیگر باید برگردند. باید تمام اکسیژن با هم بودن این چهار روز را در ریههایم حبس کنم.