December 31, 2007
گوشه‌ی دلم

چندین بار این اتفاق برایم افتاده است. بیشتر دوستانم دختر هستند. و نمی‌دانم چرا و چگونه به من اطمینان کامل دارند. گاهی درددلی، گاهی رازی، گاهی حرف مانده در نگاهی، از دنیای خودشان برایم تعریف می‌کنند. اگر بتوانم با توجه به نگاه خودم به دنیا چیزی بهشان می‌گویم که فکر می‌کنم درست است.

امروز داشت از دوست‌پسر جدیدش صحبت می‌کرد. منم گوش می‌دادم بی‌هیچ حرفی. نه غیرتی هستم نه این مال من و مال تو بودن‌ها در کتم می‌رود. نمی‌دانم حس‌اش از کجا آمد رفت در دلم گوشه‌ای نشست. دلم گرفت. تعجب کرده بودم. هم را دوست داشتیم اما فقط دوست بودیم. می‌دانستم این درد‌دل‌ها از آخر کار دستم می‌دهد. چیزی در دلم شور می‌زد. حسادت نبود. غیرت نبود. هر چه بود غریب بود و نازنین. تلفن که تمام شد نشستم و برایش ای‌میل زدم. حس‌ام را گفتم. نمی‌توانم به حس‌هایم بی‌احترامی کنم. دوستشان دارم و هیچ وقت در دلم زندانی‌شان نمی‌کنم. می‌دانم بدون آنها، حرفی برای گفتن ندارم.


http://www.dreamlandblog.com/2007/12/31/p/02,53,18/