هیچ کس رنگی به دیوارهای تاریک زندان نمیریزد، جز غوغای خاموش ما.
همیشه آخر شبها صدایم میزند. ماشین لباسشویی را میگویم. سالهاست در انباری روبهروی اتاقم ساکت نشسته است و تنها منتظر است آخر شبها با هم گپ بزنیم. من همیشه استقبال کردهام، چون هیچ چیز در دنیا بهتر از خوشحال کردن یک ماشینلباسشویی تنها که دلش گرفته نیست. حتا شبهای امتحان، وقتی جزوهی نو و تانخورده که بوی زیراکس میداد را سعی میکردم تمام کنم. در بدترین شبهای زندگیام ( همان شبهای امتحان ) نگذاشته که من تنها باشم. من به اختصار آاگ صدایش میکنم اما نام کاملش در شناسنامه آدینا ادواردو گیته است. از همان اسمهایی که از روز اول میدانی باید خلاصهاش کنی. نمیدانم پدرش با چه سلیقهای این نام مضحک را برایش انتخاب کرده است.
اولین بار یک شب جمعه بود که صدایم زد. و بعدن فهمیدم آن شب خیلی دلش گرفته بوده که مجبور شده مرا صدا کند. من هیچ سابقهی قبلی از صحبت کردن با ماشینهای لباسشویی نداشتم. آن شب کمی متعجب بودم، اما کمکم به هم عادت کردیم. او تنها ماشینلباسشویی است که برای آیندهاش فکرهای بزرگی در سر دارد. آرزو دارد روزی بتواند در یک خشکشویی کار کند. من همیشه کسانی را که فکرهای بزرگ حتا ناممکن در سر دارند را ستایش کردهام. بعضی وقتها مامان فکر میکند با خودم حرف میزنم، به من میخندد و درحالیکه با لباس خوابش کمی خندهدار به نظر میرسد از راهروی روبهروی اتاقم رد میشود. ما همیشه باید منتظر بمانیم همه بخوابند. ( آخر میدانید هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم بزرگها فکر کنند پسر 27 سالهشان با خودش حرف میزند ) آنها هیچ وقت نمیتوانند درک کنند که ماشینهای لباسشویی هم کلی درددل برای گفتن دارند.
آدمبزرگها غیر از خودشان، کس دیگری را آدم حساب نمیکنند؛ حتا ما بچهها را. برای همین است که من تنها دوست آاگ در خانهمان هستم. او هم مثل من شبزندهدار است. صبحها تا نه میخوابیم. اما شبها کلی با هم خوش میگذرانیم. راستش را بخواهید هیچ چیز بامزهتر از بازیکردن با یک ماشین لباسشویی شبزندهدار نیست. شما هم سعی کنید. اول باید اعتمادشان را جلب کنید. ( ماشینهای لباسشویی معمولن دیر به آدمیزاد اعتماد میکنند. سعی کنید طوری ثابت کنید با آدمبزرگها فرق دارید ) آن وقت قول میدهم مثل من، یک دوست همیشگی و مهربان در خانه خواهید داشت.
+ فیلم مستند بیبیسی را برای اعدام عاطفه امشب دیدم. توصیه میکنم حتمن ببینید.
قسمت اول . دوم . سوم . چهارم . پنجم.
+ فیلم مستند فرید را هم که پارسال برای شبکهی CBC کانادا تهیه کرد از زندگی همجنسگرایان ایرانی.
قسمت اول . دوم.
+ دفاع شاه از خلیج فارس و صحبتهایش دربارهی لابی یهودی.
+ Picking Up Street Girls Iranian Style
+ Chomsky on Iran and Nuclear Development
شما هم اگر ویدیوی خوبی دربارهی ایران پیشنهاد میکنید، آدرسش را بگذارید.
نمیدانم که چرا این کار را کردم. اصلن چرا روی قطعهی Boulevard of broken dreams کلیک کردم. همان که تو برایم فرستاده بودی. همان که هر دومان دوست داشتیم. اشتباه کردم. یعنی اصلن این اشتباهترین کلیک امشبم بود. حجم بزرگی از یاد تو و صدایت و شوخیهایمان به من هجوم آوردند. و من زیر آوار نگاههای مبهم تو و خندههای دورت تسلیم شدم.
شاید تجربه نکرده باشی، اما من حس میکنم سختی این ثانیهها را. وقتی با قطعهای خاطره داری یا یادگار از دوستی است که دیگر کنارت نیست، اگر سراغ آن قطعه رفتی باید خودت را آماده کنی برای یک جنگ تمام عیار. جنگی که تو همیشه در آن بازنده خواهی بود. جنگ با یادها و خاطرهها. با صداها و لبخندها. نبرد سختی است. دلت میگیرد. اما آرزو میکنم که تو به یاد من نباشی، شاد و خندان با دوستانت خوش بگذرانی.
زندگیام را بازی کردهام. مثل یک هنرپیشهی معروف و قدرتمند. Unfaithful را بازی کردهام، Before sunrise را هم و این آخری، Lost in translation را. هر فیلم لذت خودش را داشت. هر روز و شباش تجربهای تکرارنشدنی بود. آن روزها فکر میکردم در مهمترین فیلمم بازی میکنم، که پس از آن دیدم فیلمهای دیگر هم در راهاند. آخر یک بازیگر خوب باید بتواند همه نقشی بازی کند.
در نقشهایم فرو میرفتم، دوستشان داشتم و باهشان زندگی کردم. شاید هم در حین زندگی، نقش بازی میکردم. بازی در فیلمهای کوتاه یا بلند را دوست دارم، با سناریوهای جالب و فراموشنشدنی. میدانم فیلمهای دیگری هنوز مانده تا بازی کنم. اما تقصیر خودم نیست گاهی آنقدر در یک نقش فرو میروم که نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. همیشه بزرگترین مشکل برای بازیگران حرفهای همین است.
فقط نگاه کن، نگاه تو غنیمت است. فقط صدا کن، صدای تو نوازش است. به این سو، به آن سو، نه بر من. به هر کجا که میخواهی، به هر کس که میخواهی بانو. فقط باش، فقط باش، حضور تو معجزه است. فقط بخند، خندهی تو باران بهار است. فقط برقص در رویای شبانهی من، رویای تو، آرزوهای سبز است. فقط بگو، فقط بگو، خاطرههایت ملودی جاودان است. فقط بخواه، امر تو فرمان پادشاه است. فقط بنویس، جوهر تو سرمهی چشمان است. فقط گوش کن، صدای من بارش یک خواهش است. بارش یک خواهش است. فقط نگاه کن، نگاه تو غنیمت است.
به: بانو سارا
+ بخوانید و این قطعه را گوش کنید:
Sharon
سیزده، اول بهمن گذشت از روزی که تو رفتی. و سیزده سال است به من نگفتی: از جلوی تلویزیون بیا عقب چشمهات ضعیف میشه. و آن شعری که برایم میخواندی که اسمم بود و چند حرف ترکی و از آخر نقش قالی. خودم نمیدانستم چه رابطهای با قالی دارم، اما تو آنقدر خوب و مهربان میخواندی که دوستش داشتم. و آن شبی که هشت ساله بودم و آنقدر گریه کردم تا مامان مرا خانهی شما آورد تا بهارخواب بخوابیم زیر آسمان پرستاره را یادم نمیرود با هم حوض آبی وسط حیاط را آب کردیم. سیزده، اول بهمن است که تو دیگر نیستی و انگاری هیچ وقت نبودی. زیر آن همه خاک سرد چطور دلت نمیگیرد؟ سیزده سال است میان ستارهها تو را جستجو میکنیم، حتا در آسمان ابری. یادت زنده است هنوز.
هر چیز که آسان بدست آید، برایت معمولیتر خواهد بود. اگر برایش رنج بیشتری بکشی ارزشش بیشتر است. و آینده را با او گرانبهاتر مییابی. دوستی میگفت عشقها در نرسیدن دو یار جاودانه میشوند. تاریخ هم این را تکرار میکند. کجا دو عاشق و معشوق به هم در انتهای داستان رسیدهاند؟ هیچوقت. هرگز. آنها همیشه مرارت کشیدهاند و بر آهن گداختهی دلهایشان گریستهاند. همان دوست میگفت اگر رسیدنی در کار باشد آخر داستان، عشقشان از آن پس کمتر خواهد شد. و اگر بسوزند و حسرت بکشند، دوستداشتنشان رشد میکند مثل یک ساقهی ظریف و کوچک سرو، تا آسمان خواهد رفت. من به این حرف باور دارم.
و با شازده کوچولو که همیشه تنهایی من را شریکم بوده و نگذاشته دلم بگیرد، قرار گذاشتهایم که این نهال کوچک و ظریف سرو را تا آن آخر آسمان مراقبت کنیم. شاید روزی، یا یک بعدازظهر شاد تابستانی، یا شاید یک عصر غمگین پاییزی، بانو سارا نوشتههای من را خواند و فهمید که کسی اینجا نشسته و حرفهایش را با او عاشقانه نوشتهاست. تا آن روز شاید این سرو رعنای ما هم بزرگتر شود و بتوانیم با بچهها دورش بزک نمیر بهار مییاد بازی کنیم. من هم هر چه کاغذ سفید و خطخطی دارم را برایش عاشقانه مینویسم، آویزان میکنم به دیوارهای سرزمین رویایی. گاهی با سارا حرف میزنم در دلم، گاهی دعوا میکنیم، گاهی لجبازی. اینطوری بهتر است، کسی هم در دلم هست که با او صحبت کنم. بیهمدم نمیمانم. هزارتوی تنهایی من هم مثل هزارتوی فاصله متعلق به اوست. و میخواهم اعتراف کنم به پسری که این روزها را با او میگذارند حسودی میکنم.
ادامه ...
+ Damien Rice _ Accidental Babies _Olympia, Paris
هرچند ز کار خود خبردار نیم
بیهوده تماشاگر گلزار نیم
بر حاشیهی کتاب چون نقطهی شک
بیکار نیم اگر چه در کار نیم
امروز در این شهر چو من یاری نی
آورده به بازار و خریداری نی
آنکس که خریدار بدو رایم نی
وانکس که بدو رای خریدارم نی
+ با صدای فرهاد گوش کنید.
در پیانو را که باز کردم دیدم نت دو نیست. قهر کرده بود. همه جا را دنبالش گشتم. حتا زیر صندلی سیاهه که هر وقت دلش میگرفت آنجا زانوهایش را بغل میکرد و به گوشهی دیوار کنار پادری زل میزد. آنجا هم نبود. بقیه میگفتند آخرین باری که دیدنش دیشب بوده. اخم کردم و مثل زمانی که بابا عصبانی بود و حتمن میخواست کار خودش را انجام بدهد گفتم اما باید تمرین کنم. بدون دو هم میتوانیم. بقیه شروع کردند به نق زدن. فا گریه میکرد و میگفت: دلم برایش تنگ شده من نمیتونم الان چیزی برات بخونم. دلم برای سارا تنگ بود. حوصله نداشتم. بلند داد زدم. همه ساکت شدند. حتا سل که همیشه کنار فا نشسته و تحریکش میکند حرفهای او را بلند به من بگوید. اخم کردم و نشستم.
گفتم میخواهم پرولود باخ بزنم. اعتراضی هست؟ بدون دو. همه پایین را نگاه میکردند، جایی کنار ریشههای فرش. از دو شروع میشد. انگشتانم را روی دو نگه داشتم اما نتی نبود که رویش ضربه بزنم. ادامه دادم. بغض کرده بودم. همه با صدای لرزان و گریان با بیحوصلگی تمام میخواندند. سی دستهایش را در جیبش کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. دیگر ادامه ندادم. فایده نداشت. همه گریه کردیم. سل با اینکه مغرورترین و خودخواهترین نتی بود که تا حالا میشناختم از جیبش یک دستمال درآورد و به من داد. اشکهایم را پاک کردم. سی در حالیکه بینیاش را پاک میکرد گفت: با هم میریم پیداشون میکنیم نگران نباش.
همه جا را گشتیم. حتا کمدهای مامان که همیشه خوراکیهای خوشمزه برای مهمانها آن تو قایم میشدند. زیر تخت یا داخل کابینتهای آشپزخانه را. آخرین جایی که به ذهنم رسید داخل جعبهی چوبی عودهایم بود. همان عودهای باران جنگلی که سارا دوست داشت و میگفت حتمن پنجرهات را باز کن بعد عودت را روشن کن. دو نشسته بود کنار شازده کوچولو روی لبهی کناری جعبه. دستهایشان را زیر چانه زده بودند و بیهیچ حرفی به من نگاه میکردند. پریدند بغلم. پیراهن آبی شازده کوچولو از اشکهایش خیس شده بود. در حالیکه وسط حرفهایش نفسهای عمیقی شبیه آه میکشید، گفت: دلم سارا میخواد. دو هم سرش را تکان میداد. کنارشان نشستم. عود باران جنگلی را روشن کردم. گفتم: من هم.
+ متن ترانه را اینجا بخوانید.
پ.ن. برای کسی که بعد از پنج سال، عاشق قلبش شدم. و او برایم نوشت: شاید این احساسی را که تو داری من ندارم. حتمن دوستپسرش را دوست دارد. همیشه دیر رسیدهام. و من فکر میکنم آیا آن پسرک میداند چه نازنینی را در آغوش دارد؟ حسود نبودهام هیچگاه. اما دلم میسوزد. مینشینم و فکر میکنم که الان چکار میکند؟ شاید در بستر او خوابیده باشد. شاید با هم شوخی میکنند، شاید پسرک نوازشش میکند. شاید دارد به او میگوید: بغل میخواهم. پایان نامهاش نوشته بود: مراقب خودت باش. قربانت. سارا
هویزر ( ژنرال فرستادهی کارتر) پنج روز بعد از 21 دی و ملاقات با شاه به همراه سولیوان سفیر امریکا، مقابل قرهباغی و بدرهای در جلسهی روزانهشان نشسته بود. اردشیر زاهدی سه روز قبل به درخواست فرح به واشنگتن رفته بود تا آنها را راضی کند در غیاب شاه، فرح به عنوان نایبالسلطنه در ایران بماند.
صبح 26 دی ماه در میان اشک و اندوه پیشخدمتان و افسران گارد، شاه سوار هلیکوپتر شد تا به مهرآباد برود. دیشب آخرین شب کاری او پشت میزی بود که همیشه با افتخار بر آن تکیه میزد. با شنیدن صدای هلیکوپتر هویز و بقیه به بالکن رفتند تا ناظر پرواز باشند. قرهباغی هم با عجله خودش را به فرودگاه رساند تا در مراسم اندوهگین شرکت کند. بدرهای کنار هویزر با دیدن شاه روی پلکان هواپیما ناخودآگاه شانههایش تکان میخورد. شاه وقتی پلهها را بالا میرفت هنوز به هویزر امید داشت. به قرهباغی دستور داده بود از هویزر اطاعت کند. او شاید فکر میکند با شنیدن خبر کودتای ارتش چون تابستان 32 باز هواپیمایش بر مهرآباد خواهد نشست.
و حالا بعد از بیست و هشت سال از آن روز ایران حال و هوایی دیگر دارد. شاید اگر شاه میدانست بعد از سالها مردم کشورش از کمبود گاز خواهند لرزید زودتر راهی دیگر را برمیگزید. قبل از آنکه شعلهی کوچک همهی خانه را بگیرد آن را خاموش میکرد. مجلس را قدرتی بیشتر میداد. خودش کمتر دخالت میکرد و راه مردمسالاری و ترقی را برای سرزمیناش میگشود. اینک ایران تاوان اشتباه مردی را می دهد که میتوانست با درایت بیشتر هم خودش و هم کشورش را از گردنهی حوادث دههی پر سر و صدای هفتاد میلادی عبور دهد.
+ آخر بازی. احمد شاملو. 26 دی 1357
+ سایز بزرگتر عکس را اینجا ببینید. کاخ نیاوران. میز کار محمدرضا پهلوی.
برفها کمکم سیاه شدهاند. مثل دل آدمبزرگها. روزهای اول سفیداند و بعد کمکم سیاه میشوند. دل آدمبزرگها هم اول مثل ما بچهها صاف و مهربان است. بعد کمکم یاد میگیرند که برای گرفتن حقشان باید حتمن کینه داشته باشند. باید دعوا کنند و سر دوستشان داد بزنند. فقط ما بچهها هستیم که برای اینکه با دوستمان بازی کنیم حاضریم اسباببازیهایمان را بهشان بدهیم. وقتهایی هم که دعوایمان میشود به خاطر این است که دلمان برای اسباببازیهای خودمان تنگ میشود.
اما دل آدمبزرگها برای دوستانشان هم تنگ نمیشود چه برسد به اسباببازیهایشان. آدمبزرگها سعی میکنند وقتی یک موضوع ناراحتشان میکند به آن فکر نکنند. وقتی دوستشان دلتنگشان میکند به دوستشان فکر نکنند. سعی میکنند از یاد ببرند چند روز است او را ندیدهاند یا چند ساعت و دقیقه. اما ما بچهها با اینکه شمردن بلد نیستیم و ساعت را نمیتوانیم بخوانیم دلمان که تنگ میشود یک گوشهی اتاق مینشینیم و میزنیم زیر گریه. مامان و باباها به این گریه میگویند بهانهگیری. یا میگویند که خوابات میآید، برو بخواب. کاش میدانستند که همهی این اشکها از سر دلتنگی است. مشکل ما بچهها اینست که آدم بزرگها گذشتهی خودشان را فراموش کردهاند. کاشکی آدمبزرگها وسیلهای اختراع کنند که وقتی دلت میگیرد آن را درست کند، مثل روز اول.
چند بار با اتوبوسش از سرزمین رویایی رد شده بود و برای هم دست تکان داده بودیم. اینبار اما اتوبوسش را کنار سپیدارهای برفگرفته پارک کرد. ترمزدستی را چند بار بالا و پایین کشید و پایین آمد. پیاده راه افتادیم. نمیدانستیم مقصد کجاست. از ترمینال غرب و میدان آزادی شروع کردیم. بعد میدان انقلاب و کتابفروشیهای انقلاب را نگاه کردیم. ولیعصر را پایین آمدیم. جمهوری را گز کردیم تا سیتیر. رستوران نوستالژیک گل رضاییه پیشنهاد من بود برای نهار. بسته بود. چند قدم بالاتر سوسیس بندری کثیف دلربا آخرین فرصت برای نهار بود. چای و عصرانه را در کافه نادری خوردیم. در این بین کلی عکس گرفتیم. با فروشگاه مادام، مرد پاسورفروش نشسته کنار آتش، کارگران افغانی پیادهروی منوچهری، روی حوض یخ زدهی خانهی هنرمندان.
امشب که اینها را مینویسم چمدانها را داخل اتوبوسش گذاشته و برمیگردد به همان سرزمین دوری که میگفت از آنجا آمده است. جایی خیلی دور. آدمها میآیند و میروند و تنها از آنها لبخندهای ماسیده در عکسهای رنگی میماند.
به یاد آن درس تاریخی حرف ر. آن مرد در باران آمد. ( حرف ر قرمز رنگ بود )
+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.
ظهر رفتیم برفبازی. همهی جوانها دختر و پسر جمع شده بودند و برفبازی میکردند و از سر خوشحالی و شادی گاهی فریاد میکشیدند و میخندیدند. فریادهایی که کمتر در بیرون از خانه ما شنیدهایم. شادی کلن در ایران نایاب است در خارج از خانه با دیگران. ماشین گشت پلیس هم هر چند وقت رد میشد و به جوانها چشمغرهای میرفت. چند تا از بچهها چند گوله برف به رسم تلافی و خنده نثار ماشین آقا پلیسه کردند. ناگهان پیاده شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که کی بود؟ پنداری قانون خدا لگدمال شده بود. با جوجهسربازهایش پی چند پسر دویدند. بقیه هم ترسیدند و لبخندها ماسید و پراکنده شدند.
به گمانم پلیس ایران کمکم دارد به مرز روانپریشی نزدیک میشود. خنده و برفبازی چند جوان و دویدنهایشان با نشاط و فریادهای از سر خوشحالی را هم نمیتواند تحمل کند. ما منتظر ماندیم تا پلیسها بروند و بعد دوباره بازی کردیم. اما دیگر جوانی نمانده بود و صدای خندهای شنیده نمیشد. خانه که آمدم مامان گفت کلی استرس داشتم. پرسیدم چرا؟ گفت: چند جوان داخل کوچه آتش روشن کرده بودند و با موزیک میرقصیدند دعا میکردم که پلیس نیاید بگیردشان. کار من شده بود استرس برای شادی چند آدم غریبه. اینگونه بود که یک روز برفی با نشاط در ایران شب شد. کسی روانپزشک حاذق برای سردار رادان و نوچههایش میشناسد؟ گویا از دیدن چکمه هم ارضا میشود!
شبهای سرد و برفی خود را با تیاتر ( به گمانم تیاتر از تئاتر فارسیتر است) افرا گرم کنید. خواستم برای آخر هفته بلیط بگیرم که دیدم تا بیست و هفت دی بلیطها رزرو شدهاند. اما تا هجدهم بهمن وقت دارید.
+ بلاگ گروه تیاتر پرچین
+ گفتوگوی بیضایی با بیبیسی
+ عکسهای داود وجدی
همهاش تقصیر توست. تو ما را آواره کردی. خیلیها را تبعید، خیلیها را راندی از خانههایی که گرم بودند و صدای خنده، در کوچههایش آواز همیشگی بود. تو ما را به این روز انداختی. دلهایمان را تنگ کردی تا بنشینیم و به روزهای گذشته فکر کنیم و آه بکشیم جای اینکه به ساختن و آینده بیاندیشیم. از هر خانهای چند نفر را به غربت فرستادی و آنها هم که ماندهاند یا صبحهای زود پشت در سفارتها میخوابند یا آرزو دارند زودتر پاپسپورتشان را بگیرند و در یک فروشگاه فرنگی شاگرد باشند تا اینجا رییس خودشان. غم من اینست که آن شاگردی به این ریاست میارزد. دیگر کیست که به عقبماندگی این دشت فکر کند و شبها غصهی ساختن بوم و بر این سرزمین را داشته باشد قبل از خواب؟
زندانها را دانشگاه کردی و دانشگاهها را حوزه. خیابانها را پادگان و کوچهها را خالی از صدای عاشقان خیالی. اینها را که به تو میگویم مکرر است. پس چرا گوش نمیکنی؟ از داغ دلم و بغض این گلوست که مینویسم. راستی هیچ خودت، برای مهر ویزایی پشت در سفارتخانهای ایستادهای؟ برای ویزای شیطان بزرگ آنکارا و دبی رفتهای؟ نگاهشان را دیدهای یا هیچ احساس تحقیر کردهای؟ به دوستان فرنگیات خودت را که معرفی میکردی از نام کشورت خجالتزده شدهای؟ هان؟
کاش این چند خط، همهی درد این سرزمین بود. گناه ما چیست؟ که در هر خانهای صحبت از گرینکارد و ویزا و بلیط هواپیما و فرار است. میترسم از روزی که همه بروند و خودت تنها بمانی. حتمن خودت را آن روز زندانی خواهی کرد. یا شاید مثل پادشاه اخترک اول شازده کوچولو، با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگ خود بنشینی و تنهای تنها روزگار بگذرانی. میگویم که بدانی ما به این بغضها عادت کردهایم. ما بارها اشک ریختهایم در فرودگاههای سرد در بدرقهی یکی از فرزندان این شهر خاکستری. شاید برای همین تکرر بغضهایمان است که همیشه حس تلخی، راه گلویمان را گرفته. چیزی مثل درد مشترک. به زمین سرد بنشینی؛ بدترین نفرین مادربزرگ بود. و حالا در حالیکه میدانم جز نفرین کاری از من ساخته نیست زیر لب میگویم: به زمین سرد بنشینی جمهوری اسلامی.
پ.ن. بعد از بدرقهی خواهرم نوشتم.
+ آرشیو پارسال: سفر بخیر