همهاش تقصیر توست. تو ما را آواره کردی. خیلیها را تبعید، خیلیها را راندی از خانههایی که گرم بودند و صدای خنده، در کوچههایش آواز همیشگی بود. تو ما را به این روز انداختی. دلهایمان را تنگ کردی تا بنشینیم و به روزهای گذشته فکر کنیم و آه بکشیم جای اینکه به ساختن و آینده بیاندیشیم. از هر خانهای چند نفر را به غربت فرستادی و آنها هم که ماندهاند یا صبحهای زود پشت در سفارتها میخوابند یا آرزو دارند زودتر پاپسپورتشان را بگیرند و در یک فروشگاه فرنگی شاگرد باشند تا اینجا رییس خودشان. غم من اینست که آن شاگردی به این ریاست میارزد. دیگر کیست که به عقبماندگی این دشت فکر کند و شبها غصهی ساختن بوم و بر این سرزمین را داشته باشد قبل از خواب؟
زندانها را دانشگاه کردی و دانشگاهها را حوزه. خیابانها را پادگان و کوچهها را خالی از صدای عاشقان خیالی. اینها را که به تو میگویم مکرر است. پس چرا گوش نمیکنی؟ از داغ دلم و بغض این گلوست که مینویسم. راستی هیچ خودت، برای مهر ویزایی پشت در سفارتخانهای ایستادهای؟ برای ویزای شیطان بزرگ آنکارا و دبی رفتهای؟ نگاهشان را دیدهای یا هیچ احساس تحقیر کردهای؟ به دوستان فرنگیات خودت را که معرفی میکردی از نام کشورت خجالتزده شدهای؟ هان؟
کاش این چند خط، همهی درد این سرزمین بود. گناه ما چیست؟ که در هر خانهای صحبت از گرینکارد و ویزا و بلیط هواپیما و فرار است. میترسم از روزی که همه بروند و خودت تنها بمانی. حتمن خودت را آن روز زندانی خواهی کرد. یا شاید مثل پادشاه اخترک اول شازده کوچولو، با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگ خود بنشینی و تنهای تنها روزگار بگذرانی. میگویم که بدانی ما به این بغضها عادت کردهایم. ما بارها اشک ریختهایم در فرودگاههای سرد در بدرقهی یکی از فرزندان این شهر خاکستری. شاید برای همین تکرر بغضهایمان است که همیشه حس تلخی، راه گلویمان را گرفته. چیزی مثل درد مشترک. به زمین سرد بنشینی؛ بدترین نفرین مادربزرگ بود. و حالا در حالیکه میدانم جز نفرین کاری از من ساخته نیست زیر لب میگویم: به زمین سرد بنشینی جمهوری اسلامی.
پ.ن. بعد از بدرقهی خواهرم نوشتم.
+ آرشیو پارسال: سفر بخیر