چند بار با اتوبوسش از سرزمین رویایی رد شده بود و برای هم دست تکان داده بودیم. اینبار اما اتوبوسش را کنار سپیدارهای برفگرفته پارک کرد. ترمزدستی را چند بار بالا و پایین کشید و پایین آمد. پیاده راه افتادیم. نمیدانستیم مقصد کجاست. از ترمینال غرب و میدان آزادی شروع کردیم. بعد میدان انقلاب و کتابفروشیهای انقلاب را نگاه کردیم. ولیعصر را پایین آمدیم. جمهوری را گز کردیم تا سیتیر. رستوران نوستالژیک گل رضاییه پیشنهاد من بود برای نهار. بسته بود. چند قدم بالاتر سوسیس بندری کثیف دلربا آخرین فرصت برای نهار بود. چای و عصرانه را در کافه نادری خوردیم. در این بین کلی عکس گرفتیم. با فروشگاه مادام، مرد پاسورفروش نشسته کنار آتش، کارگران افغانی پیادهروی منوچهری، روی حوض یخ زدهی خانهی هنرمندان.
امشب که اینها را مینویسم چمدانها را داخل اتوبوسش گذاشته و برمیگردد به همان سرزمین دوری که میگفت از آنجا آمده است. جایی خیلی دور. آدمها میآیند و میروند و تنها از آنها لبخندهای ماسیده در عکسهای رنگی میماند.