برفها کمکم سیاه شدهاند. مثل دل آدمبزرگها. روزهای اول سفیداند و بعد کمکم سیاه میشوند. دل آدمبزرگها هم اول مثل ما بچهها صاف و مهربان است. بعد کمکم یاد میگیرند که برای گرفتن حقشان باید حتمن کینه داشته باشند. باید دعوا کنند و سر دوستشان داد بزنند. فقط ما بچهها هستیم که برای اینکه با دوستمان بازی کنیم حاضریم اسباببازیهایمان را بهشان بدهیم. وقتهایی هم که دعوایمان میشود به خاطر این است که دلمان برای اسباببازیهای خودمان تنگ میشود.
اما دل آدمبزرگها برای دوستانشان هم تنگ نمیشود چه برسد به اسباببازیهایشان. آدمبزرگها سعی میکنند وقتی یک موضوع ناراحتشان میکند به آن فکر نکنند. وقتی دوستشان دلتنگشان میکند به دوستشان فکر نکنند. سعی میکنند از یاد ببرند چند روز است او را ندیدهاند یا چند ساعت و دقیقه. اما ما بچهها با اینکه شمردن بلد نیستیم و ساعت را نمیتوانیم بخوانیم دلمان که تنگ میشود یک گوشهی اتاق مینشینیم و میزنیم زیر گریه. مامان و باباها به این گریه میگویند بهانهگیری. یا میگویند که خوابات میآید، برو بخواب. کاش میدانستند که همهی این اشکها از سر دلتنگی است. مشکل ما بچهها اینست که آدم بزرگها گذشتهی خودشان را فراموش کردهاند. کاشکی آدمبزرگها وسیلهای اختراع کنند که وقتی دلت میگیرد آن را درست کند، مثل روز اول.