سیزده، اول بهمن گذشت از روزی که تو رفتی. و سیزده سال است به من نگفتی: از جلوی تلویزیون بیا عقب چشمهات ضعیف میشه. و آن شعری که برایم میخواندی که اسمم بود و چند حرف ترکی و از آخر نقش قالی. خودم نمیدانستم چه رابطهای با قالی دارم، اما تو آنقدر خوب و مهربان میخواندی که دوستش داشتم. و آن شبی که هشت ساله بودم و آنقدر گریه کردم تا مامان مرا خانهی شما آورد تا بهارخواب بخوابیم زیر آسمان پرستاره را یادم نمیرود با هم حوض آبی وسط حیاط را آب کردیم. سیزده، اول بهمن است که تو دیگر نیستی و انگاری هیچ وقت نبودی. زیر آن همه خاک سرد چطور دلت نمیگیرد؟ سیزده سال است میان ستارهها تو را جستجو میکنیم، حتا در آسمان ابری. یادت زنده است هنوز.