زندگیام را بازی کردهام. مثل یک هنرپیشهی معروف و قدرتمند. Unfaithful را بازی کردهام، Before sunrise را هم و این آخری، Lost in translation را. هر فیلم لذت خودش را داشت. هر روز و شباش تجربهای تکرارنشدنی بود. آن روزها فکر میکردم در مهمترین فیلمم بازی میکنم، که پس از آن دیدم فیلمهای دیگر هم در راهاند. آخر یک بازیگر خوب باید بتواند همه نقشی بازی کند.
در نقشهایم فرو میرفتم، دوستشان داشتم و باهشان زندگی کردم. شاید هم در حین زندگی، نقش بازی میکردم. بازی در فیلمهای کوتاه یا بلند را دوست دارم، با سناریوهای جالب و فراموشنشدنی. میدانم فیلمهای دیگری هنوز مانده تا بازی کنم. اما تقصیر خودم نیست گاهی آنقدر در یک نقش فرو میروم که نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. همیشه بزرگترین مشکل برای بازیگران حرفهای همین است.