Send   Print

بوی عیدی
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو
بوی یاس جا نماز سفره‌ی مادربزرگ

با اینا زمستون و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب

با اینا زمستون و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

فکر قاشق‌زدن دختر ناز چشم‌سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها

با اینا زمستون و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک‌شده لای کتاب

با اینا زمستون و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم‌شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی

با اینا زمستون و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم
با اینا بهارو باور می‌کنم !


ترانه: شهیار قنبری
آهنگساز: اسفندیار منفردزاده
خواننده: فرهاد
+ گوش کنید

نوروزتان مبارک

+ عکس: حضرت سیزیف که دیگر در فلیکر نیست.
+ سومین سال است که این ترانه و عکس‌ها را برای نوروز می‌گذارم. شاید برای اینکه خیلی دوستشان دارم و برایم مثل نوروز هیچ‌گاه کهنه نمی‌شوند. فردا ایرانگردی‌های نوروزی من شروع می‌شود.

Send   Print

اول: شکست تنها کلمه‌ای است که می‌شود برای کسانی به کار برد که به سیستم اعتماد کردند و فکر کردند با رای‌هایشان می‌توانند حقی را بگیرند. فکر نمی‌کردند رای‌ها را جابه‌جا خواهند کرد و صدای کسی نیز در نخواهد آمد. آمار نشان می‌دهد با توجه به اعداد اعلام شده‌ی خودشان تنها 5/50 درصد شرکت کردند و درصد شرکت‌کنندگان تهرانی را 40 درصد شمرده‌اند. به راحتی با توجه به تقلب‌های گسترده می‌توان دریافت همان 7/38 در کل کشور و زیر 20 درصد در تهران اعداد واقعی هستند. کسانی که شرکت کردند و سیاهی لشکر برای اعتبار بخشیدن به سیستم غیرقابل اصلاح شدند مجبورند که قبول کنند اعداد دروغین را. چه اگر حتا احتمال تقلب را هم می‌دادند می‌توانستند شرکت نکنند.

دوم: اصلاح‌طلبی و اصلاح از درون شکست خورده است. مثل روز روشن است دیگر مردم گول بازی‌های کاچی به از هیچی را نخواهند خورد. درصد پایین رای‌های اصلاح‌طلبان و درصد پایین شرکت‌کنندگان در انتصابات نشان می‌دهد دیگر کسی به این سیستم باور ندارد. مقصر اصلی هم همان کسانی هستند که این روزها دنبال رای جمع‌کردن و تهمت زدن به یکدیگرند. خاتمی و کروبی نشان دادند نمی‌توانند سیاست‌مداران خوبی باشند. و اعتماد چندباره به آنها خطاست.

سوم: می‌خواستم چند عکس از آتش چهارشنبه‌سوری مان را بگذارم که وقت نشد. جالب بود برایم که مردم آنچه را می‌خواهند انجام می‌دهند و حکومت مجبور به مقابله می‌شود. مردم در ایران تفریحات خاص خودشان را دارند مثل چهارشنبه سوری و سیزده بدر و شب یلدا و حتا قدم زدن در خیابان‌ها بی‌هدف و حکومت هم مراسم مخصوص خودش را، مثل دهه‌ی فجر و جشن هسته‌ای و همایش‌های پوچ به دنبال هیچ.

چهارم: می‌توانید برای فرستادن کارت تبریک به ایران یا حتا دوستان از سایت ویوا پرشیا استفاده کنید. من قبلن باید از حضرت سمیالیسم بابت کمک‌هایش به تعمیر و رفع ایرادات گاه و بی‌گاه دریم‌لند تشکر می‌کردم. حال یک تبلیغ کوچک برایش تنها کاری است که از دستم بر‌می‌آید.

پنجم: خانواده دانشجویان در بند سفره هفت سین خود را مقابل زندان اوین پهن می کنند.

ششم: همیشه کارهای من در آخرین لحظات انجام می‌شود. امروز به خانه‌تکانی اتاقم گذشت. وسواس من همیشه باعث صرف وقت فراوان برای یک کار می‌شود. از مامان با اصرار زیاد دو تابلو گرفتم که اضافه کنم به دیوار‌هایم. قرار بود عکس دیوارها را بگذارم بعد از رنگ اما تا به امروز خالی بودند. می‌خواهم همه‌ی دیوارها را با نقاشی‌های مامان و عکس‌هایم پر کنم. تعدادی تابلو را آویزان کردم. بقیه‌ی کارهای دیوارها که تمام شد، حتمن عکس‌اش را خواهم گذاشت.

هفتم: شب رفتم تا کمی مردم را در خیابان نگاه کنم و چند تا خرید انجام دهم که از دیدن مردم و دویدن‌های آخر سالشان کلی لذت بردم. دیدن دعوای دو راننده که به علت اینکه روبه‌روی هم بودند و کسی حاضر به عقب‌رفتن نبود ناراحتم کرد. آنچنان داد می‌زدند و یقه‌ی هم را گرفته بودند که ترجیح دادم نگاه نکنم. دیدن جر و بحث حالم را بد می‌کند. با دوستم صحبت کردیم تا ببینیم علت این پایین آمدن آستانه‌ی تحریک مردم چیست؟ به این نتیجه رسیدیم که کاهش توانایی خرید و تورم باعث شده که کمر بابا‌هایی که قرار است شب عید برای بچه‌هایشان عیدی بخرند و مسافرت ببرندشان خم شود. فشار اقتصادی مهم‌ترین استرسور امروز ایران است.

هشتم: عکس‌های سهام از حال و هوای این روزهای تهران قبل از نوروز.

نهم: خیلی دلم می‌خواهد آن مردک نظامی زارعی که با شش زن برهنه دستگیر شده است را در یک شو تلویزیونی مثل هارد تاک ببرم و من به عنوان مجری از ایشان چند سوال ساده بپرسم. یاد تصویر بخت‌برگشته‌های اراذل و اوباش می‌افتم که با آفتابه در دهان چوب تصمیمات احمقانه‌ی وی را خوردند.

دهم: رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

حافظ

Send   Print

Send   Print

حالا که بهار در راه است خنده بر لب دارید؟ هفت‌سین دلتان را چیده‌اید؟ سبزه و سینره و سیر و ساعت را در طاقچه‌ی قلبتان گذاشته‌اید؟ برای اسکناس‌های عیدی‌ تانخورده لحظه‌شماری می‌کنید؟ اگر در غربت ساکن‌اید، بوی ایران، بوی نرگس، عطر گل را می‌شنوید؟ آسمان را نگاه می‌کنید می‌بینید گنجشک‌ها چه عاشق شده‌اند؟ خانه‌هایتان را تکان‌ده‌اید؟ آب‌پاشی و جارو کرده‌اید؟ خانه‌ها را هیچ، دل‌ها‌یتان را، دل‌های نازک و مهربانتان را تکان‌ده‌اید؟ این روزهای جادویی و آفتابی اسفند را از دست ندهید. این جنب و جوش کودکانه‌ی مردم را از دست ندهید که من سیر نمی‌شوم از نگاه کردن به مردم شهر. راستش را بخواهید به گمانم بهترین روزهای سال همین چند روز آخر و انتظار بهار است. خنده بر لب‌هایتان، اسکناس‌های تانخورده در انتظارتان و آبادانی و آزادی سرزمین‌ خسته‌ی پیر، آرزوی تک‌تک‌مان باشد.

Send   Print

خیلی وقت‌ها اینطور می‌شود. هنوز سر میز نشسته‌ای که می‌بینی بازی تمام است. هنوز کلی آرزو داری و دو تا جعبه‌ی چوبی قدیمی حرف در دلت، که وقت تمام می‌شود. هنوز کلی نگاه مانده که باید با چشمانش قسمت کنی، دو سبد خنده بر لبانت می‌خشکد و صدای فریاد‌های از سر خوشحالی، در آسمان یخ می‌زند و زمین می‌ریزد. همیشه وقتی که فکرش را نمی‌کنی اتفاق می‌افتد. هنوز قلبت برایش می‌تپد که می‌بینی خیلی وقت است رفته بدون خداحافظی.

همه چیز بر مدار آرام خنده‌های بی‌پروا پیش می‌رود. تا وقتی یک دوست معمولی هستی، وقت هست ثانیه‌های عجول را با دست بگیری و در چمدان دلخوشی‌هایت زندانی کنی. ( بیشتر ثانیه‌هایی که تاکنون من باهشان در این مورد صحبت کرده‌ام از اینکه در چمدان دلخوشی‌ها زندانی باشند استقبال کرده‌اند ). شب آرام است و آسمان آرام و امواج دریا آرام. یک دوستی معمولی آرام. اما همه چیز وقتی درگیر تندباد می‌شود که مشت‌های عرق‌کرده‌ات را فشار می‌دهی به چشمان دوست معمولی‌ات نگاه می‌کنی و می‌گویی دوستت دارم عاشقانه. می‌گویی شب‌های قبل از خواب با او صحبت می‌کنی. یا می‌گویی خوابش را دیده‌ای و با او در خواب به سرزمین‌های ناشناخته سفر کرده‌ای.

پس از این جمله‌هاست که خانه‌ی شنی دوستی‌تان را موج‌ها می‌شویند. او دورتر و دورتر می‌شود و تو بیشتر حسرت می خوری. دیگر حتا در چشمانش نمی‌توانی نگاه کنی یا با هم با ابر‌های آسمان، شکل‌های غریب بسازید. نمی‌توانی ساعت‌ها درددل‌هایش را گوش کنی. و او دیگر در حالیکه سرش را تکان می‌دهد بغض‌های تو را نمی‌فهمد. نیروی جاذبه‌ی عجیبی او را دور می‌کند. تو دیگر دوست معمولی او نیستی و او دیگر لبخند همیشگی گیج‌کننده‌اش را بر لب ندارد. ( اگر خیلی خوش شانس باشی لبخندی بی‌معنی همراه با درد را بر لبانش می‌بینی ). و از آن لحظه به بعد تو بارها خودت را لعنت می‌کنی که کاش نمی‌گفتم. که کاش در دلم نگه می‌داشتم. که کاش کمی بیشتر خجالتی بودم. حسرت می‌خوری که خودت یک دوستی شیرین و معمولی را سرد و بی‌روح کردی. حسرت می خوری که دیگر صدای آن خند‌ه‌ها را نخواهی شنید و باید به خواب‌های نیمه‌شب‌ات اکتفا کنی. این یک حقیقت است. و بیشتر آدم‌بزرگ‌ها زمانی حقیقت‌ها را درک می‌کنند که آن را تجربه کنند. همانطور که من تجربه کردم. و حالا می‌دانم این همان حقیقت تلخ است. و ای کاش من هم، خجالتی بودم.

Send   Print
I ain't saying it's right. But you're saying a foot massage don't mean nothing, and I'm saying it does. Now look, I've given a million ladies a million foot massages, and they all meant something. We act like they don't, but they do, and that's what's so fu.cking cool about them. There's a sensuous thing going on where you don't talk about it, but you know it, she knows it, fu.cking Marsellus knew it, and Antwan should have fu.cking better known better. I mean, that's his fu.cking wife, man. He can't be expected to have a sense of humor about that shit. You know what I'm saying?

+ Pulp Fiction
Quentin Tarantino

+ Women vs. Men و Se.x Traffic را هم چند شب پیش دیدم. هر دو سریال تلویزیونی بودند.

Send   Print

امیدوارم زودتر تمام شود و این چند ساعت هم بگذرد. هر جا را نگاه می‌کنم صحبت از رای دادن یا ندادن است. خسته شده‌ام. عده‌ای گلوی هم را می‌فشارند و عده‌ای به هم توهین می‌کنند. شب نشستم خانه تا شاید مهمان میزگردی با شما بهنود باشد. یاد دو سال قبل افتادم شب انتخابات ریاست جمهوری دویل بهنود و علی‌رضا میبدی. حدسم درست بود و او باز هم گفت رای دادن دفاع از سنگری است که نباید به دشمنان آزادی سپرد.

امیدوارم آنچه از این بحث‌ها نتیجه می‌شود بالا رفتن تحمل نظر مخالف باشد. برای دوستانی که فردا رای خواهند داد آرزوی موفقیت می کنم. من نمی‌توانم برای کسی تعیین کنم که رای بدهد یا نه. تصمیم با خودشان است. امیدوارم تصمیم درستی باشد. از فردا شب دوباره از رویاهایم می‌نویسم. و شازده کوچولو و این پنجره‌ی اتاقم که یک هفته است به روی هوای بهاری باز است. از خانه‌تکانی و همسایه‌هایی که پرده‌هایشان را باز کرده‌اند تا بشویند. از شفیعی کدکنی و روزهای آخر اسفند وقتی بنفشه‌ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک ...

+ خواب بزرگ: چه حیف که به جان هم افتادیم
+ عباس امیرانتظام: سخنی درباره‌ی انتخابات
+ بيانيه کميته دفاع از انتخابات آزاد، سالم و عادلانه: روند برگزاری انتخابات مجلس هشتم، آزاد، سالم و عادلانه نيست
+ حقیقت جو: برگزاری انتخابات غیرآزاد خیانت است
+ عباس عبدی: پرسش‌های بی‌پاسخ

Send   Print

راستش از نوشتن درباره‌ی انتخابات اصلن خوشم نمی‌آید. آدم‌ها را از هم دور می‌کند انگاری. دوستانت را که با هم مخالفید. از هم دلگیر می‌شویم شاید، یا احساس می‌کنیم چقدر از هم دوریم. اما این دو روز آخر انگاری مجبورم.

تحریمی‌ها می‌گویند: فایده ندارد. چند بار در دوم خرداد و دوره‌ی دوم خاتمی و مجلس ششم امتحان کردیم، آزموده را آزمودن خطاست. خاتمی بی‌عرضه بود. قدرت بیست ملیون رای را داشت اما سکوت کرد. دو تا لایحه را هم نتوانست به مجلس ببرد. مجلسی که نتواند دو لایحه دلخواهش را تصویب کند به چه دردی می‌خورد؟ درد مردم که با سخنرانی‌هایشان درمان نمی‌شود. چرا خاتمی سکوت کرد در برابر هجده تیر؟ چرا آنهمه روزنامه بسته شدند و حرف نزد؟ چرا بلاگ‌نویسان را زندان انداختند و شکنجه دادند، موضع نگرفت؟ چرا زهرا کاظمی را کشتند و با اینکه شاید می‌دانست ماجرا چیست کاری نکرد؟ چرا انتخابات مجلس هفتم را برگزار کرد با اینکه هفته‌ی قبلش گفته بود دولت انتخابات عادلانه و آزاد را فقط برگزار می‌کند؟ ترسید؟ فقط بلد بود حرف بزند؟ تقلب‌های انتخاباتی یا به قول خودش بداخلاقی‌ها را نمی‌خواست افشا کند؟ چرا همیشه بین منافع ملی و حفظ نظام، دومی را انتخاب می‌کرد؟ پیگیری پرونده‌ی فروهر‌ها چه شد؟ مجلس ششم نشان داد اگر اکثریت هم در دست اصلاح‌طلب‌ها باشد باز هم کار جای دیگری لنگ می زند. حتا تحصن هم ارابه‌شان را کمی جلو نراند. وقتی به گروهی می‌گویی اصلاح‌طلب که چیزی برای اصلاح وجود داشته باشد، وقتی با چشمان خودمان دیدیم که بعضی ارگان‌های انتصابی اصلاح‌پذیر نیستند کارمان با اصلاح‌طلب‌ها راه نمی‌افتد. راه جایگزین بحث دیگری می‌طلبد.

انتخاباتی‌ها می‌گویند: چه نشسته‌اید که دوران بدتری سراغمان می آید. رای ندادن شما تنها راه را برای تمامیت‌خواه‌های نظامی باز می‌کند. هر چه بیشتر باشیم فرصت آنها کمتر خواهد بود. این چند سال فهمیدیم که رای ندادن فقط جا را برای گروهی نظامی و بله‌قربان گوی مجلس هفتمی باز می‌کند. هیچ نظامی با رای ندادن مردمش مشروعیت خود را از دست نمی‌دهد. وضعیت اقتصادی و سیاسی امروز ایران و قطعنامه‌های سازمان ملل ما را وادار می‌کند نگذاریم زندگی‌مان بد و بدتر شود. تقصیر خودمان بود که حتا احمدی‌نژاد هم انتخاب شد اگر تحریم نمی کردیم انتخابات ریاست‌جمهوری را، شاید الان وضع بهتر بود. تقلب‌های انتخاباتی آنقدر گسترده نیست که رای ما را بی‌اثر کند. باید با رای دادن به آنهایی که می‌خواهیم نگذاریم آنهایی که نمی‌خواهیم فرصت عرض اندام پیدا کنند. باید با رای دادن به اصلاح‌طلبان نشان بدهیم که با سیاست‌های فعلی دولت انقلابی مخالفیم. نباید بگذاریم که تمایت‌خواهان نظامی روز‌به‌روز پست‌های کلیدی کشور را تصرف کنند. باید یک نه بزرگ به حماقت‌های ریس‌جمهور برگزیده بگوییم. اگر رای ندهیم وضع از این هم بدتر می‌شود. باید با انتخاب اصلاح‌طلبان راه را برای آزادی‌های فردی و اجتماعی بیشتر باز کرد. یک‌دست شدن دولت و مجلس و حکومت هیچ فایده‌ای جز اسفناک‌تر شدن وضع زندگی روزمره‌ و اقتصاد کشور ندارد. انقلاب و براندازی و چشم به امریکا دوختن به امید کمکی، راه حل فعلی زمانه‌ی ما نیست، باید با اصلاح از درون کم‌کم دیکتاتوری مزمن کشور را عقب برانیم و دموکراسی را که هیچ وقت یک‌شبه بدست نمی‌آید حاکم کنیم. تمام کشور‌های دموکراتیک از صندوق‌های رای آزادی‌های مدنی خود را از دولت مرکزی بازپس گرفته‌اند.

من دوستانی از هر دو گروه دارم. خودم تا چند ماه پیش انتخاباتی بودم. دوست داشتم با اصلاح بلند‌مدت کار‌ها به سامان برسد. به خاتمی امید داشتم و فکر می‌کردم او می‌تواند جز تغییرات سطحی، منافع ملی را به راضی نگه داشتن دل برادر بزرگ ارجح بداند. اما وقتی می‌بینم فایده‌ای ندارد چرا هر چند سال یکبار تکرار اشتباه کنم. ما یکبار به اصلاح‌طلبان اعتماد کردیم، هم دولت را و هم مجلس را در اختیار داشتند، پس چه کردند که احمدی‌نژاد از دل جامعه‌ی مدنی‌شان بیرون آمد؟ اگر امید را در جامعه زنده نگه می‌داشتند، یا اگر حرف‌های قشنگشان را عملی می‌کردند یا شاید آنقدر با هم هماهنگ بودند که چهار کاندیدا معرفی نمی کردند، رای می‌آوردند و امروز کمتر نگران آینده بودیم. اکثریت اصلاح‌طلب در مجلس ششم چقدر دستاورد برای ما داشت و یا چقدر اختیار داشت که اقلیت‌شان داشته باشند؟ حالا که عده‌ای می خواهند به قول خاتمی مظلومانه و با نشاط رای بدهند تصمیم خودشان است اما بدانید گره کور سیاسی در ایران با انتخابات فرمایشی از بین نامزدهایی که برایتان انتخاب شده‌اند باز نمی‌شود. با رای ندادن می‌شود یک نه بزرگ را سر همگی‌شان فریاد زد، اما با رای دادن تنها این سیکل معیوب را تکرار می‌کنیم.

+ تفو! عاشقان سوت بلبلی ، تفو!
+ آیا تحریم، مشروعیت‌زدایی است‌؟
+ تنها گناه ما دفاع از حقوق ملت و عشق بازی نکردن با هیات حاکمه است!
+ چالش عقل و احساس
+ بازی انتخابات
+ نه گفتن
+ لباسِ تنگ بر تنِ جامعه‌ی چاقِ ایران
+ نباید برای گرفتن قدرت بیش از حد احساس تکلیف کرد
+ آقای خاتمي يعني زده‌ايد به روضه‌ خوانی؟
+ هفتگانه‌ای برای یک بی‌ پدرو مادر
+ بت‌وارگیِ صندوقِ رأی
+ رای مي دهم
+ عباس عبدی: شرکت در انتخاباتی بی‌محتوا بی‌معناست!
+ عزت‌الله سحابی: در انتخابات شرکت نمی‌کنیم

Send   Print
I killed the American, I was the only one who shot at you. They did nothing... nothing. Kill me, but save my brother, he did nothing... nothing. Save my brother... he did nothing.

+ Babel

Send   Print
Send   Print

تا وقتی دست‌های چروکیده‌اش را می‌بینم، تا وقتی با کودکی در آغوش؛ گرمای تابستان کنار خیابان نشسته و شیرش می‌دهد، تا وقتی با چادری سیاه زیر آفتاب تموز در خیابان منتظر تاکسی عرق می‌ریزد، تا وقتی با مانتویی سفید در کوچه‌های گستاخ، شیرین‌زبانی‌های مردان شهرش را تحمل می‌کند، تا وقتی درد می‌کشد و می‌خندد، تا وقتی نمی‌خواهند حق‌اش را ببینند و فریاد می‌زند، تا وقتی مادر است، یا خواهر است یا همسر است یا دختر همسایه است یا همشهری است یا هم‌وطن، چه فرق دارد؛ به آرامی مقابلش خم می‌شوم و دستانش را برای تحمل همه‌ی درد‌های مزمن این سرزمین اساطیری می‌بوسم.

+ هشتم مارس مبارک
+ جشنواره‌ی صدای ممنوع زن

Send   Print
- Would you like it gift wrapped?
- No. It's for me.

+ The Lives of Others

Send   Print
It's the sense of touch. In any real city, you walk, you know? You brush past people, people bump into you. In L.A., nobody touches you. We're always behind this metal and glass. I think we miss that touch so much, that we crash into each other, just so we can feel something.

+ Crash

Send   Print
When you dance with the devil, you wait for the song to stop.

+ Lock, Stock and Two Smoking Barrels

Send   Print
Dearest Cecilia, the story can resume. The one I had been planning on that evening walk. I can become again the man who once crossed the surrey park at dusk, in my best suit, swaggering on the promise of life. The man who, with the clarity of passion, made love to you in the library. The story can resume. I will return. Find you, love you, marry you and live without shame.

+ Atonement

Send   Print

دوست به آینه می‌ماند. بعضی محدب‌اند بعضی مقعر، بعضی تخت. عده‌ای تو را بی‌دلیل بزرگ می‌کنند، عده‌ای خوار و عده‌ای همانی که هستی نشانت می‌دهند. خودت را در آینه‌ی دوستانت ببین، اما فقط تصویر دوستان تخت را باور کن.

Send   Print

زن روزهای ابری جان، چه سوال خوبی کردی. همانی بود که مدت‌ها ذهن خودم را درگیر می‌کرد و مثل خوره به قول هدایت آرامم نمی‌گذاشت. فکر می‌کنم از کجا شروع شد و از کی نوشتن عادتم شد؟

دوره‌ی راهنمایی که بودم قبل از اینکه شاهزاده و گدا را یا زن بی‌گناه بالزاک را بخوانم انشا نوشتن برایم سخت بود. معمولن انشاهایم را مادرم برایم می‌نوشت ( مادرم معلم ادبیات بود ) و من خوب به یاد دارم که مقدمه‌ی تمام انشا‌های ثلث اول تا سوم از کلاس پنجم دبستان تا سوم راهنمایی ‌ام را با همان چیزی شروع می‌کردم که مادرم یادم داده بود. و اینگونه آغاز می‌شد:

خدایا به تعداد سنگریزه‌ها، به تعداد امواج دریا، به تعداد برگ‌های درختان تو را سپاس می‌گویم که ... و درباره‌ی موضوع انشا توضیح می‌دادم. این ترفند کار می‌کرد و من هم راضی بودم. نمره‌های خوبی از انشا برایم ارمغان آورد. قبل از ثلث سوم کلاس سوم راهنمایی آقای کیانی برای همه‌ی کلاس یک برگه یک‌رو صفت و موصوف و مضاف و مضاف‌علیه آورد و گفت باید برای تمام اینها جمله بسازید و برایم بیاورید تا معرفی‌تان کنم برای ثلث سوم. آخرین شبی که فرصت تمام می‌شد من باز از مامان خواستم برای بنویسد اما چون مهمان داشتیم وقت نبود. خودم شروع کردم به نوشتن. و این آغاز راه بود. جمله‌ ساختن برای آبی آرامش، زانوی غم، مروارید چشم، فکر آفتابی، لذت بخش بود. خودم نمی‌دانستم چه گلی کاشته‌ام تا اینکه هفته‌ی بعد از تحویل دفتر‌ها، آقای کیانی از من برای جمله‌هایم تشکر کرد. و هنوز صدای تشکرش در سرم می‌پیچد.

دوره‌ی دبیرستان بود که پادشاه زنگ‌های انشا بودم نه ریاضی جدید که متنفر بودم ازش یا زیست. کلاس ساکت بود و من بیشتر از همه پای تخته می‌ایستادم تا انشایم را بخوانم. دفتر انشایم را هنوز دارم. مثل همه‌ی دفترها‌ی دوره‌ی دبستان که مامان برایم نگه داشته بود. و حالا فکر می‌کنم چقدر کار خوبی کرده است. گاهی بچه‌های شیطان کلاس صدای لرزان من را وقتی شعر می‌خواندم مسخره می‌کردند. حالا هم فکر می‌کنم می‌بینم واقعن خنده‌دار بوده حتمن. خاطره‌نویسی در سررسید‌ها را از کلاس دوم دبیرستان شروع کردم. و تا سال چهارم دانشگاه ادامه داشت. برای همین الان می‌توانم بگویم روز پانزده اسفند سال هفتاد و هفت چه‌ کار‌هایی کرده‌ام. آن روزها فکر می‌کردم اگر ننویسم آن روز را از دست داده‌ام. باید جایی ثبت کنم اما الان می‌بینم حتا یک‌بار هم به کمد سررسید‌ها سر نزده‌ام تا خاطره‌ی سالی را بخوانم و بدانم چه‌کار کرده‌ام در فلان روز. چه ارزشی دارد؟ وقتی همه‌ی عمر رو به جلو باید باشی، این روایت قدیمی به دست خودت چه اهمیتی دارد؟ اما لذت داشت. که اگر نمی‌نوشتم بعضی شب‌ها خوابم نمی‌برد. کم‌کم احساس وسواس‌گونه‌ای پیدا کرده‌ بودم. بعضی‌ شب‌ها که وقت نمی‌شد در کاغذ‌های کوچک می‌نوشتم تا یادم نرود و به موقع به دفتر اصلی وارد شود. شبیه کار کارمندان پیر اداره‌ی ثبت اسناد شده بود.

بعد از سال چهارم، از نوروز هشتاد و سه، دیگر در دفتر خاطراتم چیزی ننوشتم. بیشتر می‌خواندم. آن روزها بلاگ‌های زیرشلواری و توت‌فرنگی و خورشید‌خانم بودند و سرزمین رویایی که بابک می‌نوشت. و چند بلاگ دیگر. از همان روزها بود که نوشتن را جدی‌تر گرفتم و همیشه در پس ذهنم خاطره‌ی لبخند آقای کیانی و آن جمله‌ی چند کلمه‌ای تشکرش از من، می‌درخشید. نوشتن برایم لذتی دارد که گاه هیچ چیز دیگری جایش را نمی‌گیرد. چند روز پیش به دوستی می‌گفتم که من عادت کرده‌ام گوش‌هایم را با موسیقی و صدای پیانو ارضا ‌کنم و چشمهایم را با عکاسی و روحم را با نوشتن. رویاهایم را، خیال‌های نقره‌ای تمیزم را، آرزوها و دردهایم را می‌ریزم در ظرف بلورین سرزمین رویایی تا گواهی دهند روزی پسرکی با دستان جوهری و انگشتانی بلند تخیلات معصومش را نوشت تا زندگی کند. پس زنده‌باد قلم و جمله و کلمه.

+ مریم گلی
+ سایه

Send   Print