زن روزهای ابری جان، چه سوال خوبی کردی. همانی بود که مدتها ذهن خودم را درگیر میکرد و مثل خوره به قول هدایت آرامم نمیگذاشت. فکر میکنم از کجا شروع شد و از کی نوشتن عادتم شد؟
دورهی راهنمایی که بودم قبل از اینکه شاهزاده و گدا را یا زن بیگناه بالزاک را بخوانم انشا نوشتن برایم سخت بود. معمولن انشاهایم را مادرم برایم مینوشت ( مادرم معلم ادبیات بود ) و من خوب به یاد دارم که مقدمهی تمام انشاهای ثلث اول تا سوم از کلاس پنجم دبستان تا سوم راهنمایی ام را با همان چیزی شروع میکردم که مادرم یادم داده بود. و اینگونه آغاز میشد:
خدایا به تعداد سنگریزهها، به تعداد امواج دریا، به تعداد برگهای درختان تو را سپاس میگویم که ... و دربارهی موضوع انشا توضیح میدادم. این ترفند کار میکرد و من هم راضی بودم. نمرههای خوبی از انشا برایم ارمغان آورد. قبل از ثلث سوم کلاس سوم راهنمایی آقای کیانی برای همهی کلاس یک برگه یکرو صفت و موصوف و مضاف و مضافعلیه آورد و گفت باید برای تمام اینها جمله بسازید و برایم بیاورید تا معرفیتان کنم برای ثلث سوم. آخرین شبی که فرصت تمام میشد من باز از مامان خواستم برای بنویسد اما چون مهمان داشتیم وقت نبود. خودم شروع کردم به نوشتن. و این آغاز راه بود. جمله ساختن برای آبی آرامش، زانوی غم، مروارید چشم، فکر آفتابی، لذت بخش بود. خودم نمیدانستم چه گلی کاشتهام تا اینکه هفتهی بعد از تحویل دفترها، آقای کیانی از من برای جملههایم تشکر کرد. و هنوز صدای تشکرش در سرم میپیچد.
دورهی دبیرستان بود که پادشاه زنگهای انشا بودم نه ریاضی جدید که متنفر بودم ازش یا زیست. کلاس ساکت بود و من بیشتر از همه پای تخته میایستادم تا انشایم را بخوانم. دفتر انشایم را هنوز دارم. مثل همهی دفترهای دورهی دبستان که مامان برایم نگه داشته بود. و حالا فکر میکنم چقدر کار خوبی کرده است. گاهی بچههای شیطان کلاس صدای لرزان من را وقتی شعر میخواندم مسخره میکردند. حالا هم فکر میکنم میبینم واقعن خندهدار بوده حتمن. خاطرهنویسی در سررسیدها را از کلاس دوم دبیرستان شروع کردم. و تا سال چهارم دانشگاه ادامه داشت. برای همین الان میتوانم بگویم روز پانزده اسفند سال هفتاد و هفت چه کارهایی کردهام. آن روزها فکر میکردم اگر ننویسم آن روز را از دست دادهام. باید جایی ثبت کنم اما الان میبینم حتا یکبار هم به کمد سررسیدها سر نزدهام تا خاطرهی سالی را بخوانم و بدانم چهکار کردهام در فلان روز. چه ارزشی دارد؟ وقتی همهی عمر رو به جلو باید باشی، این روایت قدیمی به دست خودت چه اهمیتی دارد؟ اما لذت داشت. که اگر نمینوشتم بعضی شبها خوابم نمیبرد. کمکم احساس وسواسگونهای پیدا کرده بودم. بعضی شبها که وقت نمیشد در کاغذهای کوچک مینوشتم تا یادم نرود و به موقع به دفتر اصلی وارد شود. شبیه کار کارمندان پیر ادارهی ثبت اسناد شده بود.
بعد از سال چهارم، از نوروز هشتاد و سه، دیگر در دفتر خاطراتم چیزی ننوشتم. بیشتر میخواندم. آن روزها بلاگهای زیرشلواری و توتفرنگی و خورشیدخانم بودند و سرزمین رویایی که بابک مینوشت. و چند بلاگ دیگر. از همان روزها بود که نوشتن را جدیتر گرفتم و همیشه در پس ذهنم خاطرهی لبخند آقای کیانی و آن جملهی چند کلمهای تشکرش از من، میدرخشید. نوشتن برایم لذتی دارد که گاه هیچ چیز دیگری جایش را نمیگیرد. چند روز پیش به دوستی میگفتم که من عادت کردهام گوشهایم را با موسیقی و صدای پیانو ارضا کنم و چشمهایم را با عکاسی و روحم را با نوشتن. رویاهایم را، خیالهای نقرهای تمیزم را، آرزوها و دردهایم را میریزم در ظرف بلورین سرزمین رویایی تا گواهی دهند روزی پسرکی با دستان جوهری و انگشتانی بلند تخیلات معصومش را نوشت تا زندگی کند. پس زندهباد قلم و جمله و کلمه.