تا وقتی دستهای چروکیدهاش را میبینم، تا وقتی با کودکی در آغوش؛ گرمای تابستان کنار خیابان نشسته و شیرش میدهد، تا وقتی با چادری سیاه زیر آفتاب تموز در خیابان منتظر تاکسی عرق میریزد، تا وقتی با مانتویی سفید در کوچههای گستاخ، شیرینزبانیهای مردان شهرش را تحمل میکند، تا وقتی درد میکشد و میخندد، تا وقتی نمیخواهند حقاش را ببینند و فریاد میزند، تا وقتی مادر است، یا خواهر است یا همسر است یا دختر همسایه است یا همشهری است یا هموطن، چه فرق دارد؛ به آرامی مقابلش خم میشوم و دستانش را برای تحمل همهی دردهای مزمن این سرزمین اساطیری میبوسم.