خیلی وقتها اینطور میشود. هنوز سر میز نشستهای که میبینی بازی تمام است. هنوز کلی آرزو داری و دو تا جعبهی چوبی قدیمی حرف در دلت، که وقت تمام میشود. هنوز کلی نگاه مانده که باید با چشمانش قسمت کنی، دو سبد خنده بر لبانت میخشکد و صدای فریادهای از سر خوشحالی، در آسمان یخ میزند و زمین میریزد. همیشه وقتی که فکرش را نمیکنی اتفاق میافتد. هنوز قلبت برایش میتپد که میبینی خیلی وقت است رفته بدون خداحافظی.
همه چیز بر مدار آرام خندههای بیپروا پیش میرود. تا وقتی یک دوست معمولی هستی، وقت هست ثانیههای عجول را با دست بگیری و در چمدان دلخوشیهایت زندانی کنی. ( بیشتر ثانیههایی که تاکنون من باهشان در این مورد صحبت کردهام از اینکه در چمدان دلخوشیها زندانی باشند استقبال کردهاند ). شب آرام است و آسمان آرام و امواج دریا آرام. یک دوستی معمولی آرام. اما همه چیز وقتی درگیر تندباد میشود که مشتهای عرقکردهات را فشار میدهی به چشمان دوست معمولیات نگاه میکنی و میگویی دوستت دارم عاشقانه. میگویی شبهای قبل از خواب با او صحبت میکنی. یا میگویی خوابش را دیدهای و با او در خواب به سرزمینهای ناشناخته سفر کردهای.
پس از این جملههاست که خانهی شنی دوستیتان را موجها میشویند. او دورتر و دورتر میشود و تو بیشتر حسرت می خوری. دیگر حتا در چشمانش نمیتوانی نگاه کنی یا با هم با ابرهای آسمان، شکلهای غریب بسازید. نمیتوانی ساعتها درددلهایش را گوش کنی. و او دیگر در حالیکه سرش را تکان میدهد بغضهای تو را نمیفهمد. نیروی جاذبهی عجیبی او را دور میکند. تو دیگر دوست معمولی او نیستی و او دیگر لبخند همیشگی گیجکنندهاش را بر لب ندارد. ( اگر خیلی خوش شانس باشی لبخندی بیمعنی همراه با درد را بر لبانش میبینی ). و از آن لحظه به بعد تو بارها خودت را لعنت میکنی که کاش نمیگفتم. که کاش در دلم نگه میداشتم. که کاش کمی بیشتر خجالتی بودم. حسرت میخوری که خودت یک دوستی شیرین و معمولی را سرد و بیروح کردی. حسرت می خوری که دیگر صدای آن خندهها را نخواهی شنید و باید به خوابهای نیمهشبات اکتفا کنی. این یک حقیقت است. و بیشتر آدمبزرگها زمانی حقیقتها را درک میکنند که آن را تجربه کنند. همانطور که من تجربه کردم. و حالا میدانم این همان حقیقت تلخ است. و ای کاش من هم، خجالتی بودم.