سفر اصفهان با دنیس از مسکو و زاویه و لر از پاریس و اندریا از بروکسل باورنکردنی بود. همهی خندهها و شوخیهایمان هنوز در گوشم هست. هر شب تنها پنج ساعت خواب و بقیه زمان را آنقدر میگشتیم در شهر تا از پا درمیآمدیم. نقطهی مشترکمان قلبهایمان بود و دوربینهایمان و موسیقی. لر و زاویه و آندریا عضو گروه کر منطقهی پاریس بودند. آنشب که دوستی به نام داوود قفل راهروی پایین سیوسه پل را برایمان باز کرد و تا ساعت سه صبح از روی پلههای سنگی زاینده رود میپریدیم تنها صدای لر بود که برایمان سوپرانو میخواند و رود خسته موزیک زمینهاش را مینواخت. از گروه آنها یک قطعه هم در کانال مزو پخش شده بود.
شب اول برای زاویه تولد گرفتیم و وقتی از حمام ساعت چهار صبح بیرون آمد، غافلگیرش کردیم. مهم نبود که زاویه متعلق به چه سرزمینی است، همه برایش کادو گرفتیم. شب دوم تولد مامان من بود و آخر شب در لابی هتل برایش تولدت مبارک را خواندیم، مامان از کادوهای دوستان من متعجب بود. فنجانهای چای را به سلامتی مامان نوشیدیم و خندیدیم. برای زاویه که چون مسلمان نبود در شیراز از مسجد نصیرالملک بیرونش کرده بودند ـ اما حاضرم قسم بخورم او مثل همهی ما، انسان بود ـ سعی کردم توضیح دهم و از دلش دربیاورم. برای تمام تلاشی که همهمان میکردیم تا فرهنگ دیگری را درک کنیم و بدانیم دنیا بزرگتر از آنست که خودمان را به مرزهای لعنتی محدود کنیم. برای همه بد و بیراههایی که به سارکوزی و پوتین و بوش و احمدینژاد گفتیم و خندیدیم دلم تنگ شده است.
برای خندههای لر وقتی در کلیسای وانک از عدم وجود خدا و دینهای ساختگی صحبت میکردیم و بیرون دویدیم به شوخی که صاعقه مغزمان را برشته نکند. برای اندریا وقتی ایدههای عکاسی هم را می دزدیدیم و میخندیدیم. برای دنیس که با یک کوله از مسکو به ایران آمده بود و حتا هتل رزور نکرده بود. برای زاویه وقتی ادای هر کداممان را آنقدر خوب درمیآورد که پنداری تیاتر بازی میکند، دلم تنگ شده است. برای همهشان یادگاری گردنبد فروهر خریدم و بوسیدمشان. لر میگفت در دوستیها فاصله و زمان، حذف میشوند. شب آخر تا پنج صبح در اتاق من عکسهایمان را دیدیم و حرف زدیم. لحظههای آخر قیافههایمان ناراحت بود. هم را در آغوش گرفتیم و احساس کردیم چندین سال است با هم سفر میرویم. چشمانمان پر از اشک بود که برایشان دست تکان دادم و تاکسی راه افتاد.