در فرودگاه شیراز دیدماش. پسری بود حدود دوازده سال و خواهری با موهای بلوند داشت حدود نه سال. پدرش ایرانی مینمود و مادرش گمانم آلمانی. پسر شبیه پدرش بود و دختر به مادرش رفته بود. داشتم همانطور که موزیک گوش میدادم داستانشان را مینوشتم. که چرا ایران آمدهاند و الان اینجایند. فکر میکردم حتمن مادربزرگشان مریض شده و آنها از تعطیلات اول بهار استفاده کردهاند تا برای آخرین بار بابا مادرش را ببیند. شاید مادربزرگ حالش خوب است، بنا به رسم نوروز هر سال، آنها به دیدارش میآیند و او نوههای شیطانش را میبیند و عیدیهایشان را بهشان میدهد.
پسرک از مقابلم که گذشت گردنبد ایرانش را دیدم انداخته بود روی بلوزش، شاید مثل یک مدال افتخار. شاید عیدی مادربزرگ باشد. دقیقن شبیه ایران من بود در گردنم. بعد از اینکه نشست گردنبندم را در آوردم از زیر پیراهنم و برایش دست تکان دادم و از دور دید و هر دو خندیدیم.
بعد همانطور که موزیک گوش میدادم فکر میکردم چطور مرزها آدمهایی را به هم نزدیک میکند و عدهای زیادتری را از هم جدا. آدمبزرگها دوست دارند نشان دهند در حداقل شرایط مثل هماند. برای همین بچههای یک محله، دوست ندارند با محلهی پایینی یا بالایی بازی کنند. یا مسابقات ورزشی بین شهرها، طرفداران هر شهر، رقیب غریبه را به باد ناسزا میگیرند و شاید با مشت و لگد ازشان پذیرایی میکنند. یا تیم ملی هر کشور هم. مرزها نه تنها خطهایی کج و معوج روی نقشه هستند بلکه گاهی اثرشان در قلبهای آدمبزرگها نیز دیده میشود. کاش بشود همهی بچههای همهی محلههای شهر با هم دوست باشند، کاش بشود همهی تیمهای رقیب در زمین غریبهی حریف تشویق شوند، کاش آدمبزرگها یاد بگیرند برای نشان دادن اتحادشان لازم نیست کاغذها را به قاره و کشور و استان و ایالت و شهر و محله و کوچه تقسیم کنند. اگر انسانیت را تقسیم نکنیم خیلی از مشکلات بشر حل خواهد شد.
پ.ن. 12 روز.