چمدانم را بستهام. فردا صبح باید خودم را معرفی کنم به پادگان نظام وظیفه. و فکر نکنم در دو ماه دورهی آموزشی دسترسی به کامپیوتر داشته باشم تا بنویسم. غمگینم. فکر نکنم جالب باشد برایم. من که هیچ رابطهای با تفنگ و رژه و بیدار باش صبح و بله قربان ندارم. آنجا نه پیانو دارند نه شبها قبل از خواب فیلم میبینیم و نه کتاب میخوانیم. فقط دستور مافوق است که باید اجرا شود. من را چه به چنین جای عجیب و هولناکی. اما تنها نیستم، نگران نباشید، شازده کوچولو و آاگ را در یکی از اتاقکهای دلم جا دادهام ( هیچ فرماندهی جنگی، داخل دل سربازانش را نمیگردد تا ببینید آیا چیز ممنوعی آنجا پنهان کرده یا نه؟ ) و همهی کسانی را که بهشان عاشق شدهام در دلم با خود میبرم، و همهی دوستانم که وقتی تنها شدم و خبری از تفنگ و میدان تیر نبود باهشان حرف بزنم. در آهنی خسته و نالان سرزمین رویایی را روی دوش لولاهای زنگزدهاش کشیدم اما نبستم. مگر میتوان دروازهی رویاهای کسی را به رویش بست؟ من هر جا که باشم باز هم شبها قبل از خواب با رویاهایم داستان میبافم. امیدوارم زودتر بتوانم رویاهایم را باز اینجا بنویسم. برایم انرژی مثبت بفرستید.