برگشتم خانه. به مامان نگفتم. سورپریزش کردم. بغلم کرد ولی باورم نمیکرد. شکوفههای دلمان خندیدند. اتاق سرد و ساکتم در انتظار بود. دلم برای تابلوهای دیوارم و خرس زردم و کتابهایم تنگ شده بود. حالا کلی وقت دارم بهشان نگاه کنم و با هم حرف بزنیم. گاهی وقتها دلت برای اینکه در اتاقت باشی و بیحوصله به در و دیوارش نگاه کنی تنگ میشود. گاهی وقتها دلت برای اینکه روی تخت خودت بخوابی و پتوی خودت را رویت بکشی و به سقف اتاق خودت زل بزنی تا خوابت بگیرد تنگ میشود.