الان که در اتاق خودم نشستم زیر باد کولر خودم با بوی پوشالهای خودم خیلی احساس خوشبختی میکنم. با آقای سرهنگ که حرف میزدم صدایم میلرزید، اما سعی میکردم لبخند بزنم، در گرمای تیرماه پیراهن آستین بلند پوشیدم که خاطرشان از غربزدگی من مکدر نشود. سخت بود به آقای سرهنگ بفهمانم برگهی اعزام من اشکال دارد، و گرنه محل خدمت من همین سرزمین رویایی است.
و حالا از اتاق خودم همراه با شازده کوچولو و آاگ و لبتاپ نازنینم ( که دلم برایش خیلی تنگ شده بود، نمیدانم چرا کار کردن با کامپیوترهای دیگران برایم لذت لبتاپ خودم را ندارد ) دارم برای دنیا مینویسم که اینجانب ساکن سرزمین رویایی هماکنون لبخند به لب دارم و بیشتر از گذشته به صورت آدمبزرگها لبخند میزنم. من خوشحالم و احساس میکنم دنیا مال من است.