امروز بعدازظهر بعد از چهارسال لیلا را دیدم. دوست قدیمی و نازنینم که بعد از ازدواجش دیگر پیدایش نشد. آن روزها با حسرت از هم جدا شدیم. صورتش به همان زیبایی و مهربانی قبل بود. کمی چاق شده بود. باز روبهرویم نشست. مثل قدیم. چای خوردیم و صحبت کردیم. حرفهای چهارسال زیاد بودند ( تنها آدمهای بدبین هستند که فکر میکنند بعد از چهارسال برای دوست قدیمیشان روی صندلیهای چوبی حرف زیادی برای گفتن ندارند ). دو بار سفارش چای دادیم ( بهترین موقع سرکشیدن چای زمانی است که به چشمان دوستت خیره شدهای و او برایت داستانهای طولانی تعریف میکند ). نفهمیدیم چگونه به سرعت دو ساعت گذشت.
آخر صحبتهایش بود که گفت: از همسرم جدا شدهام. فقط نگاهش کردم. این جمله را من مکرر این اواخر شنیدهام و احساس خوبی نسبت به کلماتش ندارم. راست میگفت هیچ چیز دلیل هیچ چیز نمیشود. آدمها همانقدر که لبخندهای مصنوعی صبح تا شب تحویل هم میدهند تنهایند، و در این تنهایی تصمیمهایی میگیرند که گاهی بعدن دلیلش را فراموش میکنند. لیلا دلیل ازدواجش را فراموش کرده بود. هر چه بود این روزها احساس بهتری داشت و من هم از اینکه دوست قدیمیام راحتتر بود خوشحال بودم. ( من هیچ وقت نفهمیدم چرا آدمبزرگها به ازدواج به عنوان یک وظیفه در دههی بیست زندگیشان نگاه میکنند؟ دههی بیست را من دههی دوستی و خاطره و لبخند میدانم ). بهترین دوستان من کسانی هستند که بعد از چهار سال حتا، وقتی به لبخندشان نگاه میکنم زمان را از یاد میبرم.
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانهای
" مولانا "