July 22, 2008
یادداشت‌های دفتر قهوه‌ای - آخر

:: 26 تیر 87:
+ حسن از روز اول برایم عجیب بود. در طول روز تنها چند جمله حرف می‌زد. به رویت که نگاه می‌کرد، چشمانش همیشه متعجب بود. کم می‌خندید و گاهی که حرف می‌زد حالت از گفتگو به هم می‌خورد. شل و کشدار و بی‌انگیزه صحبت می‌کرد. مثل یک زندانی منتظر کنار چوبه‌ی دار شاید. نماز که می‌خواند بواشکی نگاهش می‌کردم، یک روز فکر کردم شاید خدا هم از نحوه‌ی صحبت کردن حسن با خودش حالت تهوع بگیرد. خوب بلد بود بامزه‌ترین اتفاق‌ها را طوری تعریف کند که گریه‌ات بگیرد. دیروز که کنار من نشسته بود داشت از دوستانش جلوی مدیر بد می‌گفت، حالم بد شد. حالت تهوع داشتم. اما کسی در دلم می‌گفت اگر قرار است بالا بیاورم بهتر است روی حسن باشد. این پسرک که حرف زدن بلد نبود تبدیل شده بود به یک بلبل که داشت چهچه می‌زد. چون نمی‌توانست خودش به بالا برسد بدش نمی‌آمد دوستانش را پایین بکشد. از امروز به کارهایش سخت‌گیری بیشتری می‌کنم. نگاهش که می‌کنم لبخندم خود‌به‌خود محو می‌شود. خودتان خوب می‌دانید محو شدن لبخند بچه‌ها در اثر تنفر اصلن دست خودشان نیست. آدم‌های اینگونه کوچک و ذلیل زیادند. جامعه‌ای که روابط و ضوابط‌اش بر اساس خبر‌کشی و فضولی و امر به معروف و نهی‌از منکر پیش رود، خواه‌ناخواه انسان‌هایی اینگونه می‌پروراند.

+ به نظر من خیلی نا‌امید کننده است که رهبر دنیا، با کلی اقتدار و ارتش تقسیم‌شده در کشور‌های مختلف باید عضو یکی از دو حزب دموکرات یا جمهوری ‌خواه باشد. یعنی حزب طرفداران محیط زیست یا طرفداران دنیای بی‌سلاح یا حزب آرامش لایه‌ی ازن نمی‌تواند یا شانسی ندارد که کاندیدایش برنده باشد. یک اشتباه لپی تاریخی است که هر کس اگر جدی بخواهد فکر کند به انتخابات؛ روی یکی از این دو حزب حساب می‌کند. بیشتر کارهای دنیا روی همین اشتباهات لپی است که مایه‌ی بدبختی انسان‌های بیچاره شده است. و همین اشتباهات لپی است که زنان و کودکان ویتنام و افغانستان و عراق را روی مین‌ها بالا پرتاب می‌کند. برای بیشتر آدم‌ها که اهل حساب و کتاب و عدد و رقم هستند این کاملن احمقانه است که ریس‌جمهور کشورشان یک شاعر به نام باشد که آخرین کتاب شعرش نایاب شده است. در زندگی عادی آدم‌بزرگ‌ها اصولن شاعران از شنیدن کلمه‌ی سیاست رنگشان زرد می‌شود، آنها فقط بلدند در وصف حماقت‌های فرماندهان ارتش و در رثای کشته‌شدگان جنگ شعر بگویند. اگر همه‌ی رهبران دنیا شاعر بودند یا نقاش بودند یا رهبر ارکستر سمفونیک یک شهر دور‌افتاده مثلن، دیگر لازم نبود همه‌ی آهن‌ها و سرب‌های روی کره‌ی زمین را برای ساختن موشک هدر بدهیم.

:: 27 تیر 87:
+ خداحافظ گاری‌کوپر امروز تمام شد. چقدر احساس کوچکی و بی‌مایگی می‌کنی در مقابل نویسنده. شاید رومن‌گاری خدا باشد. به نظر من اگر گلواژ‌ه‌های کتاب‌های زمینی و آسمانی به اصطلاح پیامبران را شخصی مثل او می‌نوشت، حداقل می‌شد از خواندنش لذت برد و من قول می‌دهم اگر چنین بود چند بار این کتاب‌های قطور پر از هیچ را می‌خواندم. رومن گاری بزرگ است و آنقدر بزرگ که نمی‌توانم در ذهنم مجسم کنم. آخر ذهن ما بچه‌ها هر چقدر هم خیال‌پرداز باشد نمی‌تواند با کنف‌های زرد‌رنگ، مثل او رویا ببافد. امشب قبل از خواب به مغولستان خارجی و ماداگاسکار و آزادی از قید تعلق و سامسون و دلیلا و گربه‌های ملوسش فکر می‌کنم. بهترین کار در شب‌های جمعه وقتی وسط کویر تنهایی، فکر کردن به چیز‌هایی است که وجود خارجی ندارند و این خودش باعث دلگرمی خواهد شد.

:: 28 تیر 87:
+ همیشه وقتی اتفاق می‌افتد که فکرش را نمی‌کنی. و مسولان مرده‌پرست که تا دیروز به فکر چگونه سانسور کردن آن هنرمند و دیگران بودند، یک شبه هنردوست شده‌اند و برایش آگهی صادر می‌کنند. اما هنرمند‌ها هیچ‌وقت ادعایی نداشته‌‌اند، ساکت می‌آیند و کارشان را می‌کنند و مثل زنجره‌های پیر که در شب‌های تابستان از فرط دلتنگی آواز می‌خوانند، آرام و آهسته در پشت مه صبحگاه ناپدید می‌شوند. و ما وقتی بیدار می‌شویم که آنها رفته‌اند. من فکر می‌کنم تا زمانی که یک اثر هنری دیده و شنیده می‌شود، روح بلند هنرمند در دالان‌ قرن‌های تاریک مکرر می‌شود. حمید هامون و دیالوگ‌هایش فراموش‌نشدنی‌اند. مثل خسرو شکیبایی.


http://www.dreamlandblog.com/2008/07/22/p/10,58,27/