July 25, 2008
داستان یک شب فراموش‌نشدنی

در زندگی زمان‌هایی هست که روح انسان روی پوسته‌ی نازک قلبش ضرب می‌گیرد. زمان‌هایی هست که آدمیزاد به راز‌های حل نشده‌ای پی می‌برد و همه‌ی ذرات معلق روزمرگی روزهای کشدار به روی همان پوسته‌ی نازک ته‌نشین می‌شوند.

با هزار بهانه من را فرستاند از خانه بیرون و وقتی برگشتم همه‌ی دوستانم دور میز پر از کادو تولدم را با تاخیر جشن گرفتند. دیدن همه‌ی کسانی که خیلی وقت بود امکان دیدارشان فراهم نبود از زحمات مامان و بابا و آقای برادر بود. نمی‌دانم چگونه همه‌ی این آدم‌های کم‌یاب را پیدا کرده بودند. اما یادتان باشد سورپریز اگر برای همه هیجان داشته باشد برای فرد مورد نظر یک شوک قوی است. من رنگم پریده بود و جز نگاه کردن دوستانم کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. فراموش‌نشدنی بود، فهمیدن اینکه برای خیلی از دوستانت مهم هستی و آنها برای شاد کردن تو از هیچ کاری دریغ نمی‌کنند. گاهی اوقات همه‌ی انرژی مثبتی که تو به دیگران می‌دهی، یکباره به قلبت برمی‌گردد.


http://www.dreamlandblog.com/2008/07/25/p/04,15,39/